گفتههای کیهان خانجانی در اختتامیهی دومین دورهی جایزهی ادبی کتاب سال هفتاقلیم
ماجرای داستان و نویسندهی داستان و چاپ داستان، ماجرایی است مکرر، که بازگفتن آن، سر باز کردنِ برخی زخمهاست و نگفتن آن، به چرک نشستنِ همان زخمها. گویی در این حدود یک قرن تاریخ داستان ایران، غالبا هر تغییرِ دوران، برابر بوده است با این گفتهی برشت: پس از التیام زخم، دردِ بخیه آغاز میشود.
منقّدان بسیاری از نظرگاههای گوناگون به این معضل نگریستهاند و ریشههای تاریخی و اجتماعی و فرهنگی و حتی دیوانسالارانهی آن را به نقد کشیدهاند. اینبار بیاییم به ریشههای فردی این قضیه نگاهی دوباره بیندازیم. آنگاه پر بیراه نیست اگر این گزاره را بهکار بندیم: ماجراهای بزرگ، گاه ریشه در چیزهای کوچک دارند:
جرحکنندگان داستان، به شکلی کافکایی، «گروه محکومینِ» داستانند. داستاننویسانِ بالقوهای که فرافکنیِ بالفعل نشدنشان، تعدیل داستانهایی بوده است که خود دوست داشتند با این کیفیت بنویسند.
برماست که دریابیم چه شد و چگونه، که چنین میکردهاند؟ آیا ماموطن لوازم مطلوبتری برای ما مهیا کرده بوده است؟ آیا اصلا متوّهمیم که بهتریم؟ فیالواقع در این دو نکته، حقوق کدام بیشتر است؟
واقعیت این است که حتی برخی از نقدهای دوستان ما اشتباه است. داشتنِ نگاه ایدئولوژیک فردی، نافیِ آفرینش داستان نیست. بسیارانی از نویسندگان در تمام قارهها چنین نگاهی داشتهاند و آثاری شاخص آفریدند.
اما با جمعی و اجباری کردنِ این نگاه نمیتوان سنت آفرید. سنتی که در آن خبری نیست از: نگاه هدایت به تاریخ، واژگان شخصیتهای چوبک، کالبدشکافیِ فردیت توسط گلستان، طنز تلخوتیرهی صادقی، روحِ جمعیِ مردمان ما در کتابهای ساعدی، عصیان فرد بومی بر مناسبات از نگاه دولتآبادی، بلوغ تفکر در افراد طبقهی زیرین اجتماع در آثار محمود، تاریخ معاصر در داستانهای علوی، مطالبات انسان معاصر در نوشتههای گلشیری، و... . شیر بییال و دم و اشکم است این داستانِ منظورِ نظر!
غافلند که سنت، پروژهآفرینی نیست؛ پروسهای قرناقرن است. و مهمتر آنکه سنت، چنین ساده، زدودنی نیست. سنت، یک ماهیت است. سنت داستاننویسی، خودبسنده است؛ خود میآفریند و خود تصحیح میکند و خود میمیراند. گلخانه نیست که سیفیِ داستاننویس از آن بهدرآید.
شکستخوردگانِ داستان نباید که پشت کتابها، بلکه باید پشت داستان بهخاک برسانند. آنان نیز چون ما جادوشدگان داستانند، اما جادو یا سبب استحاله است یا مسخ.
پس از انقلاب مشروطه تا 1318 با اتکا بر سنت حکایتهای فارسی و داستان غربی، کسانی چون طالبوف، مراغهای، دهخدا، جمالزاده، هدایت، چوبک و علوی با آثارشان آمدند و نویسندگانی پاشنه ورکشیدند. سه دهه، زمان اندکی نیست؛ چه آفریدهاند؟ چرا؟ چون سنتِ پیش از خود را نه حتی تحصیح که نفی کردهاند. سنت درانداختن، بیپشتوانهی سنت مقدور نیست. حذفِ داستان، حذفِ ادامهی سنت است. حذفِ بزرگانِ پیش از ما، حذف سنتی است که پشتوانهی سنت دارد.
هنوزاهنوز حتی در عرصههای مِلکطِلقشان، از همان نخست، بهترینها از آنِ دیگران بوده است: در سرودها، «بهاران خجسته باد»؛ در موسیقی، «نی نوا» از علیزاده؛ در فیلمنامه، «روز واقعه» از بیضایی؛ در غزل جنگ، «مردی که یک پا ندارد» از بهبهانی؛ در شعر نیمایی جنگ، «نام تمام مردگان یحیی است» از سپانلو؛ در داستانهای کوتاه جنگ، محمدرضا صفدری و اصغر عبداللهی و قاضی ربیحاوی؛ و بسیار نمونهها از ایندست.
مصادیق بالا یعنی که باور کنند وجوه مشترک داریم:
تمامیت این خاک را تمامیت تاریخ خود میدانیم؛ با هرآنگونه جنگی مخالف بودهایم و شهیدان این بلاد، عزیزانمان بودهاند؛ در بمباران و تحریمها و ناامنیهای اجتماعی و اقتصادی صبوری کردهایم؛ قانون را ملاک مدنیت می دانیم؛ زبان فارسی را خانهی هستی خود کرده و بدان میبالیم؛ و مشترکات دیگر.
و در این میان، سخنی با دوستان داستان:
حالیا بر ماست که دردِ مشترک، ما را دور هم گِرد آورد. این دورِ هم مجموع شدن، نه به معنای نفی نقد صریح، که با چه نیتی به نقد نشستن است. بیراه نیست اگر بگوییم ما نویسندگان حقیقی داستان و آنان، بالای یک بامیم و ممکن است از سویی دیگر بیفتیم. هرآنگونه حاشیه و رجزخوانی و ترور شخصیت یکدیگر، تنها نصیبی که برایمان خواهد داشت، بازماندن از آفریدن داستان خلاقه است. چرا که روحِ رو به افول نمیتواند داستانی رو به اوج بیآفریند. یادمان باشد، حذفِ حقیقتِ آدمها، بهمراتب بدتر از حذفِ داستانهای آنهاست.
اما وضعیت حال چگونه است و عاقبت کار چگونه؟
اکنون، بسیارانی هرروز و هرروز، داستانهایی را از فضای مجازی تهیه میکنند و میخوانند و لذت میبرند و میآموزند و بهیاد میسپارند و معرفی میکنند. در این میان، فقط چرخهی تولید و اشتغال و ارزشافزوده مختل شده است.
عاقبت، همین اندک حواریون_ که از غم نان و نام و ناچاری، توّابان داستان شدهاند _ از بر زبان راندنِ نامهایی سر باز خواهند زد تا که قضاوت نشوند؛ همانگونه که برخی اکنون چنین میکنند.
حالیا اما، بسیارانی برای گفتن خاطرهای از گلشیری از هم سبقت میگیرند؛ همزمان با بغض و لبخند، یاد فلان حرفِ او میکنند.
اگر به سالیانی، عموهای خستهمان به نام مستعار داستان و شعر مینوشتند، روزگاری شود که فرزندانی، نام پدر از خود برگیرند، تا میان همنسالان سر بالا آورند.
باشد که چنین نباشد.
