بیماری

از وقتی آمده بودیم به ساختمان جدید موسسه هفت اقلیم، کاغذ دیواری های کهنه ی سالن همایش ها بدجوری رفته بود روی مخم! راستش کاغذ دیواریِ زیبا و بسیار اصیلی بود اما گذر زمان نابودش کرده بود و با وصله پینه توانسته بودم تا حدی ظاهرش را درست کنم. در واقع توی این شش هفت ماه سعی کرده بودم که سر به سرش نگذارم و باهاش کنار بیایم. اما چهارشنبه، درست چهارشنبه ای که گذشت، صبرم تمام شد و در یک حرکت انفجاری افتادم به جان کاغذ دیواری. می دانستم که دیوار زیرش حال و روز خوشی ندارد و احتمالأ خرج روی دستم می گذارد اما امان از روی که بیفتم روی دنده ی کار! شلنگ آب گرم را از آبدارخانه کشیدم توی سالن همایش و شروع کردم به خیساندن کاغذ ها. می دانستم توی دردسر افتاده ام اما وقتی بیماری چاره چیست؟ خلاصه اینکه تا شب پنجشنبه یه نفس کار کردم و کاغذ دیواری ها را ربختم پایین! و نا گفته معلوم است که دریایی از خرابی و ریختگی دیوار آن پشت خوابیده بود و من دست تنهای تنهای تنهای... دیروز شروع کردم به بتونه کاری و با هر جان کندنی بود نصف بیشتر دیوار را روبراه کردم. بتونه ام اگر تمام نمی شد حتما همان دیشب کل دیوار تمام شده بود و در عجبم از این همه سخت جانی... امروز شوق این را دارم که برگردم و بتونه کاری مانده را تمام کنم. فردا هم احتمالأ رنگ می زنم و بعد از شش هفت ما تحمل، پوزه ی این دیوار لعنتی را به رنگ می مالم! این وسط اما من می مانم و خودم و تنبیه ای که باید بشوم! شاید سال ها پیش شرایط مالی اجازه نمی داد که کارهایم را به کسی بسپارم. شاید برای زنده ماندن و ایستادن مجبور بودم یک تنه قدر یک لشکر بجنگم و کار کنم اما حالا نمی دانم مرگم چیست!؟ چه مرگم شده که اولین گزینه ای که به ذهنم می رسد ساختن چیزی است که می خواهم! کسی اگر این را بخواند فکر می کند به این خصلت مفتخرم، اما حقیقت این است که خسته شده ام. گاهی وقت ها که کسی می آید و خورده کاری ها را انجام می دهد، با اینکه در ازای کارش پول می گیرد، از اینکه کاری نمی کنم عذاب وجدان دارم! به خودم می گویم چرا خودت انجام نمی دهی؟ و همین باعث می شود که خودم هم گوشه ای از کار را انجام دهم و وقتی به خودم می آیم می بینم درست اندازه ی کسی که برای کار آمده کار کرده ام! این یک بیماری است. این جنون است و اصلأ شاخصه ای نیسب برای مفتخر شدن. باید با این بجنگم. وقت آدم بیشتر از اینها ارزش دارد که بخواهد بالای این کارها به بادش بدهد.

گزارش رونمایی از رمان عقرب باد نوشته نازنین جودت

داستان  عزیز تر از دربی

مراسم رونمایی از رمان عقرب باد تازه ترین اثر  نازنین جودت غروب روز جمعه 27 فروردین درست همزمان با دربی تیم های استقلال و پرسپولیس در موسسه فرهنگی هنری هفت اقلیم برگزار شد. داستان نویسان و داستان دوستان با حضور  در این مراسم ثابت کردند که داستان را  به فوتبال ترجیح می دهند . 

گزارش جلسه را در سایت موسسه هفت اقلیم بخوانید    

نقدی از زری نعیمی بر رمان «ترکش لغزنده» نوشته آیت دولتشاه

مجله جهان کتاب، سال بیستم، شماره 11 و 12

بهمن و اسفند 1394

«لطفاً هیچی نگو، تون هم نخور، فقط گوش کن» ترکش لغزنده حرکت نرم و خطرناکش را با این هشدار شروع می­کند. راوی آن ظاهراً مخفی است. در آغاز حدس می­زنی شاید ترکش دارد با طرف ترکش­خورده حرف می­زند. راوی می­گوید تکون نخور. اما نمی­شود تکان نخورد. آنچه به زبان می­آورد آن هم با لحن و زبانی رک و خونسرد، تکان دهنده هستند و کمی هم هولناک. راوی نامشخص از شانس می­گوید برای کسی که ترکش در پشت مخچه­اش جای گرفته، مثل یک مهمان ناخوانده: «تو یه شانس کوچیک چندسانتی اما بزرگ و تاثیر گذار تو زندگیت داری که من و خیلی­های دیگه آرزوی داشتن اون رو داریم.» نگاهش به ترکش و جایگاه و نقشی که او دارد، مثبت است. به مثابه یک شانس، امکان یا قدرت انتخاب به آن نگاه می کند. یک امکان است. امکان آزادی و رهایی یا ماندن و ادامه دادن: «اومدم بهت بگم هر لحظه اراده کنی می­تونی خیلی راحت این بازی رو تموم کنی در آرامش کامل. کافیه همن الان سرت رو یه کم بچرخونی سمت شونه­ی راستت و تموم. اون وقت اون شانس کوجیک چند سانتی جابجا می­شه و لبه­ی تیزش پرده­ی نازک مغزت رو پاره می­کنه و حرکت سریع خون توی مویرگ­ها بلافاصله با یک حالت بی حسی خوشایند تورو به خلسه می­بره و چند دقیقه بیشتر طول نمی­کشه که آروم و بی دردسر برای همیشه خلاص می­شی.» معلوم نیست راوی کیست، از کجا آمده. می­گوید دو سال پیش تصادف کرده و یک هفته ی تمام در اغماء بوده است. در نیمه­ی پایانی داستان هم حضور دارد. نه با اسم و رسم. با همین نگاه و درکی که از هستی و موقعیت ها دارد. کلماتش، نگاهش و شیوه­ی روایتش، نشان می­دهد که ادامه­ی همین روایت مقدماتی است. مخاطبش در آن بخش (بخش دوم) هم کامبیز است. همان کسی که تنها بازمانده از چند خانواده بزرگ است که در حمله هوایی همه کشته شده­اند و او مانده با ترکشی در سرش. نگاه و درک راوی نامشخص از ترکش و موقعیتی که کامبیز در آن افتاده، نگاهی هستی شناسانه، معناگرا و انسان شناسانه است. درک او از ترکش، درکی رایج و معمولی نیست. حتی وقتی از وضعیت بی رحمانه­ای که او ساخته می­گوید از کلمات خلسه، آرام، خلاص شدن، رهایی و بی حسی خوشایند حرف می­زند. نگاهی توامان از صراحت و بی رحمی با درکی عرفانی از پدیده­ها و موقعیت­ها دارد. در بخش دوم و روایت کامبیز بار دیگر به این راوی بر می­گردیم.

ساختمان ظاهری داستان در سه بخش طراحی شده. بخش اول که از صفحه 10 شروع و در 98 خاتما پیدا می کند بر عهده بهزاد است. بخش دوم و سوم از صفحه 99 تا 148 را کامبیز روایت می کند. در بخش اول (بهزاد) دو گونه روایت در کنار هم قرار گرفته­اند و همدیگر را در لحظاتی قطع می­کنند. یک روایت از بهزاد است. در زمان جنگ ایران و عراق. کامبیز و بهزاد با هم پسردایی و پسر عمه هستند. در بمباران­های هوایی، این خانواده­ها که مجموعه­ای هستند از عمه­ها و عموها و دایی­ها و خاله­ها با هم کوچ می­کنند به جایی به نام نظرخانه؛ کاروانسرا و گاراژی بزرگ آنجاست که ابراهیم خان و خانجان از بزرگان خاندان امیر منظمی­ها ساکن آن هستند و:« کامیون جلوی گاراژ ترمز می کند. ابراهیم خان و خانجان با منقل و اسفند به پیشوازمان می­آیند. شکسته­تر از آخرین باری که دیده بودمشان به نظر می­رسند.» بهزاد از خاندان امیر منظمی­هاست. کامبیز هم که پسر عمه­ی بهزاد است از طایفه­ی مادری به این خاندان متصل است. اما بهزاد است که شیفته­ی یادداشت­های برجامانده از جد بزرگ است. روایت دیگری که در کنار روایت بهزاد قرار داده شده از نگاه و زبان خان بزرگ است: « دفترچه­ی یادداشت­های خان را از جیب تویی کابشنم بیرون می­آورم و خودم را به خواندن مشغول می­کنم.» در گوشه­ای دیگر از روایتش آنها را معرفی می­کند: « روی سنگ قبر پلکانی جد بزرگ می­نشینم و استراحت می­کنم. روی سنگ خان بزرگی که به خاطر مردم با حکومت جنگید و تمام دار و ندارش را وقف مبارزه کرد و از دار دنیا همن خانه و باغ برایش ماند. خان بزرگی که همان روزی که خانم بالا، جده­ی بزرگ، می­میرد پسرهایش را به ابراهیم خان می­سپارد و ترمه­اش را کنار جنازه پهن می­کند و رو به قبله جان می­دهد. این چهارطاقی را هم بعدها رعایایش جمع می­شوند و روی قبرش بنا می­کنند و اسمش را می­گذارند بالا نظر.» حالا این طایفه­ی بزرگ به همین بالانظر آمده­اند. بعد از اشاره­های بهزاد و در قسمت­های پراکنده در همین بخش، ماجراهای خان و خانم بالا و مبارزات­شان و یاغی گری­هایشان را از طریق یادداشت­های مستقیم جد بزرگ می­خوانیم.

هرکدام از خانواده­ها در کنار هم چادر می­زنند و با هم زندگی می­کنند. کامبیز و بهزاد علاوه بر فامیل بودن، دوست­های صمیمی هستند. اما عشق مشترک آنها به دختر عمه ی کامبیز (شیدا) بهزاد را از کامبیز دور می­کند. کامبیز و شیدا از بچگی برای هم نشان شده بودند. کامبیز کاملأ بیخبر است از عشق بهزاد و شیدا. بهزاد در نامه های پنهانی که برای شیدا می­نویسد از کامبیز به عنوان سرخر، موی دماغ، گردن شکسته، لندهور دیلاق و... یاد می کند. هر بار میخواهد از عشق دوجانبه شان به کامبیز بگوید، نمی­تواند و راز همچنان مکتوم می­ماند و نامه­ها در سوراخی در زیرزمین پنهان می­مانند. تا در بمباران هوایی همه کشته می­شوند. عموها و دایی­ها و خاله­ها و عمه­ها و بهزاد و شیدا هم و... فقط کامبیز که از آنجا دور بوده زنده می­ماند با ترکشی لغزنده در مغزش. نامه­های عاشقانه­ای که که شیدا و بهزاد برای هم نوشته­اند، در همان سوراخ زیرزمین گاراژ مانده و پوسیده شده و حالا سال­ها بعد از حادثه که کامبیز و علیرضا (پسرعموی بهزاد) تصمیم به بازسازی بالانظر گرفته­اند، تصادفأ همه­ی نامه­ها به دست کامبیز می­افتد و حقیقت با تمام بی رحمی­اش بر او فرود می­آید و بار دیگر ویرانش می­کند: «حیرانم که چرا من؟ چرا حالا... باید متوجه این حقیقت بشوم که همه­ی عمرم در توهم محض بوده­ام . هر آنچه از گذشته و آدم­هایش در ذهن داشتم باد هوا بوده و بس؟! چرا حقیقت همیشه باید اینطور لخت، بی مقدمه و بی رحمانه خودش را به من نشان بدهد؟ من همه­ی این سال ها از قانون ترکش لغزنده­ی توی جمجمه ام تخطی کرده ام. حقیقت این است که من مرده­ام اما هنوز راه می­روم و نفس می­کشم، نه مرده­ام و نه زنده­ام . نه می­دانم کجای این معادله­ی چند مجهولی گرفتار شده­ام.»

ترکش لغزنده ساخت محکم و زیبایی دارد و روایت­هایی جذاب و تاثیر گذار. از آن کتاب­هایی نیست که بشود آن را خواند و کنارش گذاشت و به دست فراموشی اش سپرد. جایی در ذهن برای خودش باز نگه می­دارد. زبانی پیراسته، تراشیده با پرهیز از پرگویی­های رایج دارد. دوران جنگ و بمباران را تکیه گاه روایت خود قرار داده، اما زاویه نگاهی کاملأ متفاوت به آن دارد: همین تمرکز داستانی او بر موقعیت ترکش لغزنده در یک جمجمه که نمی­توان جراحی و خارجش کرد، باید بماند. با ماندنش هم می­تواند هر لحظه که بخواهد کمی بلغزد و همانگونه که روایت مقدماتی گفت همه چیز را در هم بریزد. پرداختن به این ترکش و شخصیت کامبیز، یکی از زیباترین لحظاتی است که رمان به آن دست یافته. یکی از لحظات درخشان رمان حضور گفتارهای همان راوی نامشخص است که در آغاز نوشتار به آن اشاره کردم و قرار بود دوباره به آن برگردم. حرف­ها ونگاه او مهم ترین قسمت­های رمان است، اما نویسنده عامدانه یا ناآگاهانه اشاره نمی­کند که او کیست و چرا و چگونه چنین می­اندیشد. در بخش دوم با روایت کامبیز بعد از بیرون آمدن از اغما، گفتارها و توصیه­های او در ادامه­ی همان مقدمه­ی اولیه­ی رمان ظاهر می­شود. داستان در جاهایی اشاره می­کند که پزشک کامبیز است که دارد این حرف­ها را می­زند. هر شخصیتی در داستان جایگاهی برای خود دارد. مثل حضور عمه شهین و شوهرش حاج عباس که در روایت بهزاد با آنها آشنا شده­ایم. حتی علیرضا هم که همیشه مراقب کامبیز است. جایگاهش در روایت بهزاد کاملا روشن شده. پسرعموی بهزاد است و در زمان کوچ آنها سه ماه است که به جبهه اعزام شده. در بخش دوم این راوی مهم ترین حرف ا را می­زند اما هیچ اشاره ای به او نمی­شود که کیست و چرا اینگونه می­اندیشد. او کسی است که کاملا بر کامبیز و شخصیت او و موقعیت ترکش اشراف دارد و آنها را دقیق می­شناسد. علاوه بر همه­ی اینها، از نگاه یک دکتر نمی­تواند باشد، نگاهاش علمی، آکادمیک و پزشکی نیست. نگاه فلسفی و وجودی به مقولات مختلف زندگی دارد. حتی اگر بپذیریم این حرف­ها، توصیه­های پزشک کامبیز است، باز لازم بود که داستان کمی موقعیت این پزشک را توجیه کند و نشان بدهد. جز لفظ دکتر چیز دیگری وجود ندارد. این راوی می­خواهد حضور«ترکش لغزنده» و «موقعیت استیصال» را برای کامبیز روشن کند. اما حضور خودش کاملأ در تاریکی فرو رفته. داستان در مورد او کاملأ ساکت است. او فقط هست. مثل یک حکیم، فیلسوف و هستی شناس حرف می­زند: «توصیه­ی من اینه که از همین حالا سعی کنی که با این مهمون کوچیک داخل سرت مدارا کنی و به خودت بقبولانی که با یک موجود بسیار حساس طرفی که اگر کاری به کارش نداشته باشی کاری به کارت نداره، اما اگه عصبانیش کنی هر طور شده تلافی می­کنه...» در گوشه­ای دیگر با گیومه باز می­شود و گفته می­شود: «گوش کن، ببین، من عاشق درجه ای از بیچارگی­ام که آدم مطمئن می­شه دیگه بالاتر از اون وجود نداره و تو بی اینکه در به وجود آمدنش نقشی داشته باشی، توی مرکز اون غرق شده­ای و مقابلش به زانو در آمده­ای. اصلأ فکر می­کنم وقتی یه نفر به اون نقطه­ی بیچاره­گی و استیصال برسه از همیشه­ی خدا خوشبخت تره، یه نوع لذت مازوخیستی توی اون درجه از بیچارگی نهفته است که فقط فرد درگیر با اون می تونه کامل درکش کنه... به این مرحله که برسی تازه می­شی یه آدم پاک باخته... آدمی که در منتهی درجه­ی بیچارگی قد راست کنه و از پا نیفته، دیگه هیچی قادر به از پا در آوردنش نیست.» داستان هیچ توضیح و توجیهی برای این حضور مبهم، پررنگ و حیاتی ندارد. انگار خود نویسنه می­خواسته جاهای خالی را در داستانش گر کند. می­خواسته این حرف­ها در روایت حضور داشته باشند. حضوری که شخصیت را از لبه یا آستانه ی فروپاشی و در خود فروریزی بیرون می­کشاند و او را از ورطه­ی ناامیدی و یاس و سیاهی به روشنایی و سپیدی می­رساند. بدون اینکه موقعیت استیصال را انکار کند بر آن تاکید می­کند. آن را باز می­کند. اما تفسیرو تحلیل با زاویه نگاه دیگری حضور مزاحم و کشنده دارد.

پرسش دیگری که در خوانش داستان، به رغم استحکام، ظرافت و جذابیت و تازگی­های آن شکل می­گیرد، علت و سبب حضور یادداشت­های خان بزرگ در متن روایت بهزاد(بخش اول) است.از لحاظ ساختاری توجیه قابل قبولی برای آن ساخته شده. یادداشت­هایی از جدّ بزرگ که بهزاد به آن علاقه دارد. اما وقتی رمان را از اول تا آخر می­خوانی و تمام می­کنی و دوباره برمی­گردی به آن و یادداشت های جدّ بزرگ را از ساختار داستان حذف می­کنی، هیچ حفره­ای شکل نمی­گیرد. ضربه­ای به ساختار و مفهوم و درون مایه­ی داستان نمی­خورد. شیفتگی بهزاد شاید علت اولیه مناسبی برای حضورش در روایت بهزاد باشد، اما ماجرای جدّ بزرگ و عشق او به خانم بالا، و به خصوص مبارزات آنها با حکومت رضاخان، با داستان اصلی پیوندهای پنهان و آشکاری برقرار نمی­کند. هست و می­توانست نباشد. اگر نویسنده می­خواسته موقعیت اکنونی بهزاد و بعد کامبیز را به تاریخ متصل کند، این اتصال برقرار نشده، همین که با حذفش بقیه­ی داستان آسیب نمی­بیند نشان می­دهد که این بخش خوب ساخته نشده و جا نیفتاده است. با اینکه نویسنده سعی کرده دلیل یا بهانه­ی دیگری هم در پایان داستان بتراشد، برای حضور یادداشت­های خان بزرگ و مبارزاتش، آن هم با ساختن یک مجتمع تفریحی توسط کامبیز در بالانظر، اما فقط تراشیدن است نه جا افتادن. پیوندهای درونی یادداشت­ها با متن اصلی بهزاد و کامبیز برقرار نشده است.

با همه­ی این پرسش ها و چرایی­هایی که می­توانیم داشته باشیم و می­توانیم نداشته باشیم، ترکش لغزنده داستانی از جنگ، زندگی، عشق، مرگ و... ساخته که مثل ترکش لغزنده در ذهن می­ماند. شاید نه به آن خطرناکی و هولناکی، نه برای رساندن یا قرار دادن در موقعیت استیصال، اما می­ماند. می­ماند تا نشان دهد که به ترکش­ها و موقعیت­های استیصال هم می­شود جور دیگری نگاه کرد. می­شود در بیچارگی و سیاهی محض باز هم لذت ناب زندگی را درک کرد و آن قدر ادامه داد و تاب آورد تا نابودی به زانو درآید.

گفتگو با روزنامه صبا

گفتگویی با روزنامه «صبا» سه شنبه 17 آذرماه 1394- شماره 400 به بهانه انتشار رمان ترکش لغزنده


با آیت دولتشاه در دفتری که درحال آماده سازی برای محقق کردن رویایش، یعنی یک پاتوق ادبی است قرار مصاحبه می‌گذاریم. مکانی که گفت قرار است تا یکی دو هفته دیگر افتتاح شود. با دست‌های خاکی و روی باز به استقبالم آمد و با وجود سر شلوغی‌اش باهم چای نوشیدیم و از «ترکش لغزنده»، جوایز ادبی و موسسه هفت اقلیم حرف زدیم. رمان «ترکش لغزنده» در سه بخش بهزاد ، کامبیز و ای در میان جان و... درباره مهاجرت چند خانواده است که برای فرار از جنگ، خانه و زندگی‌شان را رها می‌کنند و در مسیر تازه‌ای پا می‌گذارند.

شما فارغ‌التحصیل رشته ادبیات نمایشی هستید و در رمان قبلی‌تان «این بازی کی تمام می‌شود؟» حتی عنوان فصل‌ها هم با نام پرده بود. چقدر این مساله در داستان نویسی شما هم به لحاظ فضا و هم در روایت و نشان دادن به جای گفتن تاثیر داشته است؟

طبیعتا خیلی تاثیر داشته است. همین که من توانسته‌ام از داخل یک تجربه صحب کنم و نه به عنوان یک توریست به تئاتر نگاه کنم. کسی که کارش تئاتر و بازیگری است وقتی این داستان‌ها را می‌خواند فکر نکند که این اطلاعات دایره المعارفی است و اصیل نیست. اطلاعات اصیل خودش می‌جوشد و برای ارائه اطلاعات وابسته به کلمه نیست. از درون تجربه کردن، خیلی برایم مهم بود و از آنِ خود کردن فضا چیزی است که از تئاتر آمده است. ضمن این که، این تجربه موازی را در زمینه داستان خیلی کم داریم. تجربه‌هایی که به رشته‌های دیگر نزدیک شده باشند، در حالی که در دهه‌های 30،40 و50 اتفاقاتی که در بخش تجمسی افتاده است، تقابل میان محصص و نیما یوشیج است که نیما در نامه‌هایش با او از کشف یک چیز سخن می‌گوید و در مقابل محصص برای نیما یک تابلو می‌فرستد که نیما براساس آن شعر می‌سراید. احساس می‌کنم این تجربه‌ها را کم داریم و نویسنده‌های ما تک بعدی شده‌اند و تجربه‌های ما خیلی کم و محدود شده است به کافه رفتن، ویراژ دادن در خیابان و... که فکر می‌کنم دغدغه‌های تین ایجری است. تجربه کردن از درون برایم خیلی مهم بود و فضای تئاتر به من کمک کرد. شاید یک جاهایی از آن تصنعی به نظر برسد ولی فکر می‌کنم تا حد زیادی توانسته‌ام این فضا را خودمانی کنم تا کسی که می‌خواند نگوید این آدم بویی از تئاتر نبرده است. در روایت هم تصویری بودن، موازی بودن و شکستن آن‌ها شاید خیلی تحت تاثیر این فضا است.

نثر و زبان بعضی از نویسنده‌ها خاص خودشان است و هرجا که دیده شود می‌گویند برای فلانی است اما در کارهای تو این زبان خاص دیده نمی‌شود. با توجه به صحبت‌هایت می‌توان گفت سبک خاص تو و آن چیزی که داستان‌هایت را از دیگران متمایز می‌کند همان تجربه‌هایی است که در تئاتر داشته‌ای و حالا در داستان‌نویسی از آن‌ها استفاده می‌کنی؟

برداشت من لزوما آن چیزی نیست که شما برداشت کرده‌اید و لزوما برداشت من درست نیست، احتمالا برداشت شما درست بوده است ولی مساله این است که هرچه به کارهای قبل‌تر من نگاه کنید، لحن مشخص‌تر است چون برساخته از یک تلاش هستند. مثلا در مجموعه داستان «خویش خانه» روی زبان تاکید کردم ولی هرچه جلوتر رفتم احساس کردم زبانی موفق‌تر است که وقتی مخاطب می‌خواند، خیلی متوجه خود زبان نشود.

مثل حرکت دوربین در فیلم که گفته می‌شود، بهترین حرکت دوربین آنی است که حس نشود.

دقیقا، شاید مال خود کردن زبان خیلی بولد نشود ولی احساس می‌کنم یک زبان مینی‌مال دارم. معمولا تلاش می‌کنم یک کلمه در جمله اضافه نباشد. خیلی به خودم سخت می‌گیرم ولی همزمان هم تلاش می‌کنم که به چشم نیاید. این به چشم نیامدن برای من قدرت است. به نظر من قدرت وقتی است که نویسنده در کار حس نشود. این یک استراتژی برای من است.

وقتی «ترکش لغزنده» را می‌خواندم ناخودآگاه یاد سریال «وضعیت سفید» افتادم، تحت تاثیر این سریال بوده‌اید؟

من خیلی سال است تلویزیون نمی‌بینم. هیچ پز روشنفکری هم نیست. واقعا تلویزیون ندارم. نسل جنگ طیف زیادی از آدم‌ها را درگیر کرده است. طبیعی است یک خاطرات یا فضاهای مشترکی را به وجود بیاورد. در یکی دو سال اخیر خیلی رمان درباره مهاجرت خوانده‌ام. از نقطه‌ای به نقطه دیگر و شروع حادثه.

تازگی‌ها هم موج دهه شصت راه افتاده است؟

اصلا موقعش رسیده است. ما آن موقع سنی نداشتیم و نویسنده نبودیم. ما در حال کنکاش این هستیم که چه شد آن اتفاقات افتاد و چه بر سرمان آمد. باید از این اتفاق بزرگی که برایمان افتاده است درس بگیریم. ما هنوز در شوکیم و مانند پایی است که خواب رفته است و تازه درد آن شروع شده است. دوران جنگ از دو سالگی تا شش سالگی من بوده است. نباید فکر کنید که آن کودک دو ساله هیچ تاثیری از جنگ نگرفته است و الان زبانش باز شده است. همه ما نسل دهه شصت گرفتار همین قضیه هستیم. من هنوزم با کوچک‌ترین صدایی که می‌آید، از خواب می‌پرم. این ترس همیشه همراه ما است.

پس به نظرت این قضیه یک مد نیست؟

طبیعی است. بچه‌های آن دوران به سنی رسیده‌اند که می‌توانند تعقل و واکاوی کنند. می‌توانند خودشان را در اندازه نسلی که درگیر جنگ بود ببیند. ما الان هم سن آن‌ها هستیم. پس ما الان رسیده‌ایم به زاویه دوربین آن‌ها و می‌توانیم قضاوت کنیم.

شاید برایت جالب باشد، از شهره نورصالحی، مترجم کتاب‌های کودک و نوجوان که درباره مد الان کتاب‌های کودک و نوجوان در غرب پرسیدم، گفت مد الان آن‌ها جنگ جهانی دوم است.

ما خیلی حفره‌ها داریم که ادبیات معاصر ما باید آن‌ها را تحلیل کند و بدون قضاوت درباره آن‌ها بنویسد. آن چیزی که روی کاغذ می‌آید تاریخ نیست. این چیزی که در رمان‌ها می‌آید تاریخ است. آدم‌هایی که این قضیه را لمس کرده‌اند. من واقعا ترسیده‌ام در جنگ. همین الان مو بر بدنم سیخ می‌شود وقتی که می‌گویم. من بچه بودم و می‌توانم درک کنم یک بچه چه حالی دارد. در شهرمان، خرم آباد یک شبی که آژیر به صدا در آمده بود و صدای موشک و هواپیما شنیده می‌شد، به مادرم گفتم نمی‌خواهم بمیرم و مادرم گفت: همه ما می‌میریم، ترس ندارد. جان تو که از ما عزیزتر نیست. یک مادر به چه حدی باید برسد که این حرف را به بچه‌اش بگوید. الان اگر یک بچه چنین حرفی را به مادرش بگوید، مادرش در جواب پاسخ می‌دهد:عزیزم ناراحت نباش، خدا بزرگ است.

این شیوه تفکر مرا یاد تقدیرگرایی و مختصات فکری دوره پس از حمله مغول می‌اندازد.

دقیقا، اگر اتفاقاتی که در دوره چنگیز مغول برایمان افتاد، تحلیل شده بود اتفاقی که در دوره صدام رخ داد، به وجود نمی‌آمد. احساس می‌کنم نوشتن از فاجعه، جلوگیری از یک فاجعه دیگر است. به این حرف ایمان دارم.

پس با نوشتن درصدد واکاوی گذشته هستی؟

بله، من مثل یک آدم توریست و کارت پستالی به این قضایا نگاه نمی‌کنم. خیلی هم انسانی است. حتی الان کمتر از جنگ می‌ترسم و برایم خیلی قابل درک است. شاید همه دنیا برای ایلان، پسریچه سوری که غرق شد دلشان بسوزد ولی من در همین سن و در جنگ نزدیک بود غرق شوم. لباس‌هایش هم مرا یاد لباس‌های خودم می‌انداخت و دلم نمی‌سوخت. به این فکر می‌کردم که چرا؟ و از خودم می‌پرسیدم که چه فرقی کرده است؟ چه شد؟ ما هم همین بودیم. از سر ترحم و دلسوزی به عکس آن بچه نگاه نمی‌کنم. وقتی اردوگاه‌های سوری را می‌بینم، عین همان اردوگاه‌هایی است که ما در دوران جنگ در آن بودیم. پارسال یک عکسی دیدم که چکمه‌ای گلی داشتند. در رمان من هم چکمه‌های گلی وجود دارد. در جهان یک جنگ وجود دارد. یک مفهوم جنگ وجود دارد. مدلول‌های زیادی دال اصلی آن‌ها جنگ است، تفاوت در این است و حتما باید بنویسیم.

با توجه به این‌که ادبیات نمایشی خوانده‌ای اما در رمان «ترکش لغزنده» دیالوگ خیلی کم است و در یکی از دیالوگ‌های رمان لفظ «دو در» را در دهه شصت استفاده می‌کنی؟

این را قبول دارم. من نمایشنامه‌نویس هم هستم ولی یک عمدی در این قضیه هست. احساس می‌کنم که خیلی‌ها دیالوگ را در رمان دوست دارند. من نظر شخصی‌ام را بگویم احتمالا خیلی‌ها به من ناسزا خواهند گفت ولی من دیالوگ را در داستان دوست ندارم. با توجه به این‌که نمایشنامه هم نوشته‌ام، دیالوگ را می‌شناسم ولی ترجیح می‌دهم فضای قائم به ذات داستان همان‌طور باقی بماند. نمایشنامه یک هنر نصفه و نیمه است که به لحاظ تئوری تا اجرا نشود وجود خارجی ندارد ولی داستان یک هنر قائم به ذات است که تصویر، سرگرمی، روایت، زمان و مکان در آن هست. شما وقتی داستان می‌خوانید به هیچ هنر دیگر و به اجرا وابسته نیستید.

به دوربین، گریمور و... وابسته نیستید.

به هیچ چیز، قائم به ذات‌ترین هنر است بجز موسیقی و عکاسی.

حسن کریم پور می‌گوید اگر یک نویسنده را در یک جزیره‌ای هم رها کنند روی درخت هم می‌تواند بنویسد اما یک بازیگر اگر فیلمنامه، دوربین و کارگردان نباشد نمی‌تواند کاری انجام دهد.

فیلم «ماراساد» را اگر دیده باشید، قصه گویی جزو ذات بشر است. ما قبل از اختراع خط هم قصه می‌گفتیم. پدربزرگ 113سال عمر کرد و یکی از قهارترین داستان‌سراها و قوال‌هایی بوده است که من دیده‌ام و تاریخ یک ایل در ذهن او بود و با یک جذابیت‌هایی تعریف می‌کرد در حالی که سواد هم نداشت ولی وقتی حرف می‌زد ده‌ها نفر پای صحبت او بودند و سفارش می‌دادند فلان داستان را بگو. تا آخر عمرش هم حافظه‌اش خوب بود. یک درگیری حسی دارم و فکر می‌کنم اگر دیالوگ در داستان بیاورم، به داستان خیانت کرده‌ام.

در این رمان از چند راوی و زاویه دید استفاده می‌کنی. در ابتدای رمان از زاویه دید دوم شخص و دو فصل بعد اول شخص است که راوی‌های آن‌ها عوض می‌شود. در راستای چند صدایی بوده یا تنوع و یکنواخت و ایستا نبودن لحن؟

به‌عنوان یک تحلیل که آن را از سطح فرم به محتوا برده‌ام. بجز چندصدایی که در بُعد شخصیت‌های «بهزاد» و «کامبیز» اتفاق می‌افتد ولی این زاویه دیدها خیلی هم در خدمت آن چندصدایی ها نبوده است. بیشتر در خدمت تحلیل شخصی خودم بوده است. من برای اتفاقاتی که برای این رمان می‌افتد، یک سینوس طراحی کردم. خیلی ذهنی است ولی اگر بخواهم به زبان ساده و قابل گفتن بگویم این جوری می‌شود: خیلی دور، نزدیک، نزدیک، خیلی دور، دور، نزدیک. این فرمولی بود که انجام داده‌ام. زاویه دید اول و دوم شخص و دور است. بعد راوی‌ها اول شخص می‌شوند: بهزاد، کامبیز. بعد اتفاقی می‌افتد که دور می‌شود و فضای آن عوض می‌شود. زمان هم برایم معیار نبوده است. بیشتر از لحاظ این‌که آدم‌ها چقدر با حقیقت و بحران فاصله دارند. در ابتدای رمان راوی می‌گوید: تو می‌توانی انتخاب کنی و می‌توانی انتخاب نکنی، فراموش کن. یعنی دور شو. از ماجرا دور است. انتخاب زاویه دید دوم شخص هم که یک حدیث نفس و تک گویی نمایشی است، انتخابش به این دلیل است که هیچ‌وقت من دوم شخص نیستم. هرچند که حرف مرا بزند ولی من نیستم، قالبی از من است. مثل یک روانشناسی که ذهن تو را می‌خواند ولی تو نیستی. ابتدای رمان هم یک بی‌تعادلی و یک کائوس است و بعد به یک آرامشی که کامبیز به آن می‌رسد. تحلیلش این بود.

حتی با استفاده از دفترچه خاطرات خان باز هم شاهد تنوع و عوض شدن زاویه دید، زمان و مکان هستیم ولی اولین فلش‌بکی که به دفترچه خاطرات خان زده می‌شود خیلی به فضا و خط اصلی ماجرا که در دهه شصت می‌گذرد، شبیه است.

بیشتر از نسل، مفهوم خود جنگی که 100سال پیش با آن درگیرند و وحدت مکان برایم مهم بود. شما با یک جنگ روبه‌رو هستید و حالا بعد از سی سال باز هم شما با یک جنگ روبه‌رو هستید که با آن مکان در ارتباط است. به همان تحلیلم بر‌می‌گردد که ما با یک جنگ و یک مکان روبه‌رو هستیم. آدم‌ها در موقعیت‌های مختلف به یک مکان می‌آیند و در جنگ حضور پیدا می‌کنند. تحلیلم بیشتر این بوده است تا تنوع روایتی.

تقسیم بندی‌های این رمان بر چه اساسی است؟ چرا ریتم بیرونی ندارد. شروع رمان سه صفحه است. بخش اول 88صفحه، بخش دوم 26 صفحه و بخش سوم 24 صفحه است. رعایت نکردن ریتم بیرونی در این اثر دلیل خاصی دارد؟

این که همه فصل‌ها یک اندازه باشند تقسیم بندی با اصالتی نیستند. چرا؟ چون معیار ما برای اپیزود، نمایشنامه‌های یونانی‌اند. یک مقدمه دارند، بعد گروه همخوانان می‌آیند بعد یک اتفاق می‌افتد و بعد اگزدوس کار یک همخوانی کوتاه است. نمایشنامه‌های یونانی، پنج اپیزودی هستند. همیشه اپیزود وسط و واقعه بلندتر است. پس از واقعه، اگزدوس و نتیجه گیری اخلاقی که همسراها می‌آیند کوتاه است. همیشه با یک جرقه شروع می‌شود و پس از آن ورود همسرایان را شاهد هستیم. بازیگران می‌آیند یک واقعه بلند و طولانی اتفاق می‌افتد. یک اگزدوس و یک نتیجه اخلاقی داریم. تقسیم بندی اپیزودیک بیشتر براساس محتوای کار است. محتوا، فرم را برای من می‌سازد. جهان دو سه صفحه اول برای من همان حالت آشفته است، دلیلی ندارد به یک حالت آشفته بیشتر از این پرداخته شود. بعد سکون و پس از آن میانه داستان که شخصیت دچار بحران است.

چقدر موسسه هفت اقلیم برایت یک کار تمام وقت محسوب می‌شود؟ درباره این موسسه، فعالیت‌های آن و مکانی که الان در آن گفت‌و گو می‌کنیم و درحال آماده سازی‌اش هستید کمی توضیح می‌دهید؟

موسسه هفت اقلیم یک سال است که راه افتاده است ولی جایزه ادبی هفت اقلیم را سال 88 راه‌اندازی کردیم. یک جمعی بودیم که از سال79تا سال87 تقریبا، جایزه داستان نویسی‌ای نبود که ما در آن نباشیم. دوستانی که هرکدامشان از یک شهر بودند. جشنواره بانه آخرین جشنواره‌ای بود که سال89 رفتیم. اختتامیه این جشنواره با تاخیر و بعد از سه سال برگزار شد چون جشنواره توقیف بود. دیدم که آخرین دیدارمان با هم است، پیشنهاد این جشنواره را دادم که پاتوقی برای دیدن یکدیگر باشد و ضمن این‌که تا حالا جایزه گرفتیم حالا بیاییم خودمان جایزه بدهیم. قرار شد آن هفت نفری که شدند هفت اقلیم بیایند و همکاری کنند که متاسفانه هیچ کس نیامد به من کمک کند ولی من ماندم و هفت اقلیم و بیچارگی‌هایش.

یک اقلیم شده بود.

یک اقلیمی شده بود که جور شش نفر دیگر را می‌کشید. احساس می‌کنم درک نکردن و هم دغدغه نبودن و کار صنفی بلد نبودن از مشکلات برگزاری یک جایزه است. از اواخر سال92 تصمیم گرفتیم یک موسسه به این نام ثبت کنیم و خدا را شکر که بعد از چندسال دوندگی موسسه راه افتاد و الان مباحث آموزشی و پژوهشی را تا امسال داشتیم و چون من در یک قالب خاص محدود نمی‌شوم تصمیم گرفتیم که یک خوانش خانه و یک پاتوق ادبی را هم راه اندازی کنیم که داستان خوانی و نمایشنامه خوانی کنیم. این جا مرتبط با هفت اقلیم نیست. این‌جا رویاهای من است. به این فکر می‌کنم که در آینده‌ای نه چندان دور یک جای تخصصی را فقط برای نوشتن درست کنم. اتاق فقط نوشتن برای یک سری نویسنده از صبح تا شب و چه از شب تا صبح. یک جای اختصاصی که آدم بنشیند، بنویسد و ایده‌هایش را اجرا کند.

من به این نتیجه رسیدم که در جشنواره‌های داستان نویسی ما نام نویسنده مهم‌تر از داستان است این مساله چقدر به جوایز ادبی ما هم سرایت کرده است و دلیل محفلی بودن جایزه‌ها را در چه می‌بینید؟

نمونه عینی‌اش این است که من رفتم آب معدنی بخرم و فرقشان را نمی‌دانم و از همه برندی در آن‌جا بود. آدم دستش را به سمت مارکی می‌برد که برای چشمش آشناتر است یا شکل بسته بندی ترو تمیزتری دارد. خیلی صادقانه می‌گویم و این‌گونه نیست که چون خودم جایزه برگزار می‌کنم، من مستثنا هستم. ما آدمیم و همه آدم‌های این جوری‌اند. این خیلی طبیعی است که وقتی در جای داوری قرار می‌گیری، چشمت نویسنده‌ای را ببیند که بزرگ‌تر و درشت‌تر است و نشر خوش آب و رنگ‌تری آن را منتشر کرده است. طبیعتا بخشی از داوری ما به واسطه نوع بشر بودن، خیلی متکی به تبلیغات، نگاه و حسمان است. یعنی می‌توانم بگویم در اسکار هم همین است. به جرات می‌گویم هیچ جایزه سالمی در ایران نداریم، حتی جایزه هفت اقلیم. نه به‌واسطه این‌که تقلبی اتفاق می‌افتد. چون لزوما وجدان خوب جایزه سالم را نمی‌سازد. این را بعد از پنج بار برگزاری جایزه به شما می‌گویم. جایزه خوب برگزار کردن یک‌سری نیا‌زهای سخت افزاری دارد. نمی‌توان با عجله و بی پولی یک‌سری از کتاب‌ها را بیاوری و بعد مدعی شد که همه کتاب‌ها خوانده شده‌اند. 

پوریا میرآخورلی:

نقدی از نعمت مرادی بر «ترکش لغزنده»

نقدی از نعمت مرادی بر «ترکش لغزنده» نوشته‌ی آیت دولتشاه

توضیح: این نقد در روزنامه امروز اشتباها به نام خانم بهار ارشد ریاحی چاپ شده است.

روزنامه ابتکار یکشنبه 17 آبان_صفحه آخر

-ترکش لغزنده با سر شناسه آیت دولتشاه رمان تازه‌ای است که توسط انتشارات چشمه با مشخصات ظاهری 148صحفه روانه بازار کتاب، وبه زیور چاپ آراسته شده است. این رمان شامل یک مقدمه وسه بخش (بهزاد، کامبیز،ای در میان جان و...)می باشد. کلیت ساختار سوژه، بیانگر روایت جز به جز و نسبی زندگی یک خانواده، وپارامترهای زمانی و مکانی آن درطول یک قرن، و حکایت نسل به نسل سه نسل از این دودمان می‌باشد.اتومبیلی به راه می‌افتد وخانواده یا طایفه‌ای را در مسیر مهاجرت قرار می‌دهد.بلایی نازل می‌شود. حادثه‌ای رخ می‌دهد . وماشین کشتار به راه می‌افتد. وهزاران انسان از افغانستان، سوریه، عراق، فلسطین، بحرین، خانه وکاشانه‌ی خود را رها می‌کنند. نویسنده انگاردر ترکش لغزنده ،خرم آباد درجنگ وقبل از جنگ وبعد از جنگ را با المان‌های بومی نشان می‌دهد.وآن را به تصویر می‌کشد. قابلیت این سوژه وکاربردی کردن آن در ساخت کلی یک روایت، می‌تواند گویای یک پارادایم باشد. سوژه‌ها می‌توانند دردهای مشترک تمام جوامع باشند. حتی اگر راوی آن دردها وسوژه‌ها انسان‌های عادی باشند. نویسنده با شناخت شناسی، در زمینه‌ی زیست شنا ختی شخصیت‌های رمان خوب پیش می‌رود. او فلسفه زندگی آنها را درک کرده وبا آگاهی نسبی سراغ آنها می‌رود.اما یکی از ضعف‌های این رمان، لحن شخصیت کامبیز وبهزاد است که به صورت یکنواخت پیش می‌رود. انگار تمام وقایع وحوادث این رمان را یک راوی پیش می‌برد. وهیچ تفاوتی بین راوی بخش اول ودوم وجود ندارد. که این مهم خود جای بحث دارد.انتظار من از نویسنده این است که با چرخش زاویه دیدی که برای عوض کردن فضا وراوی بکار می‌گیرد، به دنبال آن، لحن شخصیت‌ها هم تغییر کند. ودومین نکته‌ای که خیلی ساختار فکری من را در گیر کرد.خرده روایت‌های بود که در طول و همراه روایت اصلی، درمتن رمان طنیده شده بود. جلو بردن دو یا چند روایت موازی با هم قدرت قلم نویسنده را می‌رساند. اما سوال اینجاست که من مخاطب چرا بیشتر روایت فرعی نسل اول که در مورد خان روایت می‌شد را می‌پسندیدم.واین اتفاق چرا در روایت اصلی بهزاد وکامبیزودختری که باعث ایجاد کردن یک مثلث عشقی شده بود نیفتاد. شاید روایت خان باعث تعلیق وایجاد کشش وکنش در من مخاطب شد. شاید همین مولفه باعث شد.که من رمان را تا آخر بخوانم.و شاید هم مقدمه اول رمان که حس می‌کردم با یک رمان سورالیستی مواجه ام، اما رمان تا انتها به صورت واقع گرا اجتماعی پیش می‌رود.به جز قسمتی که یکی از شخصیت‌ها به کما می‌رود.وروایت از آن حالت طبیعی رنگ وبویی تازه تر وبهتر می‌گیرد.«آقای مراحمی، لطفا به حرف هام گوش کنید.شما در وضعیت ویژه‌ای هستید که لازمه کاملا از اون آگاه باشید. شما دقیقا دو ماه وسه روز توی کما بوده اید.ویکی دو ساعت بیشتر نیست که به هوش اومده اید.» این دیالوگ در بخش دوم رمان «کامبیز»وافتادن آن در چاهی ونجات آن وحمل به وسیله نیسان ودراین حین رگه‌های از تگ گویی راوی را در نیسان وبیمارستان می‌خوانیم. ترکش لغزنده روایت انسان‌های عادی است که با جنگ دست وپنجه نرم می‌کنند.روایت ویرانی ومهاجرت دو جوان و خانواده‌های آنها است که بوسیله فلاش بک‌های که استفاده شده گاهی به نوستالژیک ویا خاطرات گذشته هم رجوع می‌کنند.دیگر انگار خبری از آبادانی گذشته نیست.جنگ ها، ویران کننده‌های زنده اند.وجنگ ایران وعراق یکی از متعارفترین وطولانی ترین جنگ‌های قرن بیستم به شمارمی رود. البته در کنار جنگ ایران، جنگ ویتنام هم از لحاظ زمانی در زمره‌ی این جنگ‌های بزرگ قرار می‌گیرد که تلفات زیادی را دیده است.نگا ه متفاوت، به روند مسائل پشت جبهه، احتیاج به این مهم رسیده است . اما وارد کردن یک کلیشه‌ی عشقی، بین روایت این سه نسل، در کنار تم اصلی رمان، بیشتر برای پیشبرد روایت کلی آمده تا کارکردی چند گانه از مضمون، که خود این مسئله، شاید باعث شود از آن قدرت بالا وعمیق رمان بکاهد.ترکش لغزنده رمانی است که از زاویه دید اول شخص ودر پاره‌ای از روایت که در مورد خان واتفاق قلعه است به سمت وسوی سوم شخص محدود به ذهن حرکت می‌کند.این دو زوایه دید، بوسیله باز گویی ونشان دادن رخدادهای رمان، به شکل مستقیم وغیر مستقیم، باعث نشان دادن احساسات وافکار درونی بهزاد وکامبیز،ورخداد‌های این چند نسل بودند. در جای جای این رمان وقتی همه چیز شکل صراحت به خود می‌گرفت . مخاطب احساس می‌کرد از بار هنری رمان انگار کاسته شده است.اما وقتی راوی به سمت روایت غیر مستقیم می‌رود.(بهزادوکامبیز) روایت، از آن حالت گزارش گونه، به سمت وسوی زبانی داستانی تر سوق داده می‌شود.وصور خیال ومکنونات ذهن، جایگاه بهتری را برای ساخت روایت، وایجاد تصویر، در روایت کلی پیدا می‌کنند.

http://www.ebtekarnews.com/25137-نقدی-بر-«ترکش-لغزنده»-نوشته‌ی-آیت-دولتشاه.html

تحفه ی سر صبحی

 بعضی دوست ها همینطور حال آدم را خوب می کنند. مریم سمیع زادگان عزیز مدیر صفحه رونوشته های من از این دسته آدم هاست که دوستی اش را هیچوقت از آدم دریغ نمی کند. کتاب ترکش لغزنده را خوانده بود و همان نیمه پیامی گذاشته بود که همراه با این عکس جالبی که گرفته صبحم را ساخت. 

خیلی وقت بود کتابی رو چند ساعته تموم نکرده بودم، حس خوبی که داشت فراموشم می شد، پیشنهاد خوندن « ترکش لغزنده» « آیت دولتشاه...»

دیروز مادر تا ته باغ دنبالم اومده بود. دروغ گفته بود می ره حموم. شانس آوردم گمم کرده بود. کل دیشب داشت سین جیمم می کرد که بفهمه کجا رفتم. چیزی بروز ندادم اما رفتارش یه جوری شده. فکر می کنم بوهایی برده باشه. دو سه بار بی دلیل اسم تو رو آورد. لطفا دیگه از این قرارهای احمقانه نگذار که من نمی آم. در ضمن کامبیز هم بی خبر برگشته بود و اگه چند ثانیه دیرتر جدا شده بودیم همه چیز لو می رفت. راستی دیروز یادم رفت ازت بپرسم، تو چه ت شده؟ چرا همه ش تو خودتی؟ هر روز داری لاغرتر می شی؟ من از این اوضاع می ترسم. دیروز مامان گفت قراره بریم شهر و یه سری مدارک که تو خونه جا گذاشتیم برداریم. فکر کنم به خاطر قرار و مدار با کامبیز باشه. گفتم حالم خوب نیست. فردا بهانه ای جور می کنم و نمی رم. راستی، این مخفی گاه جای ترسناکیه. همش می ترسم یکی سر برسه و مچم رو بگیره. برام مفصل بنویس چی کار کنم. اگه فهمیده باشه خیلی بد می شه. در ضمن، خیلی زود نامه ها رو برندار شک می کنن. دلم برات تنگ شده... « ترکش لغزنده __ آیت دولتشاه / نشر چشمه »

گزارش جلسه نوزدهمین نشست نقد کتاب هفت اقلیم

شیوا مقانلو، حسن محمودی، پروین سلاجقه

روز سه‌شنبه ۱۴آبان ۹۲، نوزدهمین نشست عصر داستان هفت اقلیم با موضوع نقد و بررسی مجموعه داستان "آن‌ها کم از ماهی‌ها نداشتند" در مرکز مشارکت‌های فرهنگی هنری شهرداری تهران واقع در میدان ولی‌عصر برگزار شد. این جلسه با اجرای آیت دولتشاه و با حضور منتقدین دکتر پروین سلاجقه و حسن محمودی و شیوا مقانلو نویسنده‌ی کتاب آغاز شد و دکتر پروین سلاجقه در مقدمه‌ی کوتاهی به داستان‌نویسی زنان ایران در مقایسه با داستان‌نویسی زنان جهان پرداخت و گفت: از دوره‌ی رنسانس به بعد است که ژانری به نام رمان جای خود را باز می‌کند و به حقوق اقلیت‌ها مانند زنان و کودکان و اقلیت‌های نژادی و قشرهای تحت ستم جامعه  پرداخته می‌شود. در ایران کم و بیش ار دوره‌ی مشروطه به بعد است که با نگاه تازه‌ای که به انسان و حقوق او می‌شود، داستان‌نویسی به عنوان یک ژانر تازه جای خودش را باز می‌کند، البته با قدم‌هایی بسیار آهسته و آرام و در عین حال لغزان. در این شرایط است که زنان با نگاه به گذشته و مطالعه‌ی زخم‌های به جا مانده از گذشته سعی می‌کنند در قالب هنر، به‌ویژه داستان‌گویی این زخم‌ها را لایه‌لایه نشان بدهد و دنیای آرمانی خودش را ترسیم کند تا شاید روزی این آرمان شکلی عینی به خود بگیرد. نویسنده‌ی کتاب "نقد نوین در حوزه‌ی شعر" ادامه داد: کار خانم مقانلو هم به نوعی در همین مسیر است. تلاش یک انسان آگاه امروزی در جستجوی سرنوشت زن امروزی از کتیبه‌های سرزمینش که سعی می‌کند به نوعی از آن گذشته‌ی تاریخی خاک‌بردازی کند و برای این زن در جهان امروز جایی باز کند. او ادامه داد: داستان‌نویسی زنان ایران تابعی است از داستان‌نویسی بقیه و فارغ از تفکیک‌های جنسیتی معمول و من معتقدم داستان‌نویسی زنان ایران در محور زبان، ساختار و شگردهای روایت تابعی است از بقیه‌ی داستان‌نویسان. او در تلاش است که بتواند برای خودش جایی باز کند و خودش را با این جریان هماهنگ کند. اگر هم نشده که با جامعه‌ی جهانی هماهنگ عمل کند دست کم جا پای آن‌ها بگذارد. اما از جهت درونمایه، داستان‌نویسی زنان ایرانی متفاوت است با داستان‌نویسی مردان. شاید به این دلیل که تاریخ مذکر برای آن‌ها جای پرسشی ندارد و درست است که همه‌ی ما در یک نگاه کلی آزردگی‌های روحی مشترکی داریم اما برای زنان قضیه جور دیگری است و داستان‌نویسی زنان به طور عمده محور اصلی‌اش یک زخم است. زخمی که آزردگی زن را از وضعیتی که دارد نشان می‌دهد و گاهی این زخم به نوعی به Trauma و آسیب‌دیدگی روحی تبدیل می‌شود. این آسیب‌دیدگی یا جبران‌پذیر نیست و یا راوی فکر می‌کند که این درد به این زودی التیام‌پذیر نیست. بنابراین سعی می‌کند با ورق زدن تاریخ وضعیت امروز خود را نمایش دهد و ببیند که آیا می‌تواند قدمی بردارد یا نه. من وقتی کار خانم مقانلو را می‌خواندم به‌طور مکرر "وانهاده" از سیمون دوبوار جلوی چشمم بود. زنی که در همان تاریخ هفتاد هشتاد سال پیش فرانسه در وضعیتی گرفتار شده و نمی‌داند که چه بکند می‌ترسد در را باز کند. دچار آن تردیدها و دودِلی‌های خودش است، برای این‌که خودش را از آن وضعیت نجات بدهد و به یک موقعیت برساند. دقیقا همین روند را من در داستان‌نویسی عمده‌ی ایران می‌بینم به‌ویژه در کارهایی که از خانم مقانلو در این مجموعه چاپ شده است.

نوزدهمین نشست عصر داستان هفت‌اقلیم

نویسنده‌ی کتاب "امیرزاده‌ی کاشی‌ها" در ادامه با تمرکز بیشتر بر داستان‌های مجموعه ادامه داد: در داستان اول مجموعه "آن‌ها کم از ماهی‌ها نداشتند" به لحاظ درونمایه نورا زنی است که به شکل فانتزی وارد داستان می‌شود. این داستان ساختار قصه دارد و نتوانسته به مفهوم امروزی به ساختار داستان وارد بشود، چون شخصیت‌ها چندان پرداخته نمی‌شوند. شاید درونمایه‌ی داستان آن‌قدر سنگین است که نویسنده خواسته با طرح فضای نمادین و استفاده از ساختار دوگانه‌ی قصه و داستان مطالبش را بیان کند. "نورا" در این داستان در واقع اُبژه‌ است و در درجه‌ی شیءشدگی قرار دارد. به همین دلیل هم مورد سوءاستفاده‌ی ابزاری قرار می‌گیرد. این سوءاستفاده در دو وجه صورت می‌گیرد. هم در جسم و هم در روح و انگار باز با همان طرح‌واره‌ی لکاته و اثیری در داستان در قالب یک شخصیت مواجه هستیم. در کل تاریخ معاصر ایران هنوز نتوانسته این دو وجه را با هم پیوند بزند و آن ذهنیت یک‌پارچه را در مقابل زن شکل بدهد. نورا شامل هردوی این‌هاست. هم زیباست که مورد طمع واقع می‌شود و هم خوش‌صداست پس می‌تواند طرح یک فانتزی را در داستان اجرا کند. از دید من این داستان به لحاظ درونمایه بسیار تراژیک است چرا که نورا توسط زن‌های خوراب به این وضعیت دچار می‌شود. یعنی زن‌هایی که در یک تاریخ مذکر می‌خواهند مردهایشان را از دست زنان دیگر نجات بدهند سعی می‌کنند او را حفظ کنند تا مردها به جای دوری نروند و این به نظرم خیلی تکان‌دهنده است. او درواقع یک طرح‌واره‌ای است از یک روسپی مقدس. از جنس همان Archetype و همان کهن‌الگویی است که در ذهن و روان همه‌ی انسان‌ها حدکتر پروین سلاجقهضور دارد و ما در بیشتر داستان‌های معاصر ایران تجلی این طرح‌واره را می‌بینیم و در داستان‌های زیادی زن این نقش دوگانه را دارد. در این داستان اگر صدای نویسنده گاهی این تکنیک فاصله‌گذاری را ایجاد نمی‌کرد و با صدای خود نویسنده که از لابه‌لای متن بیرون می‌آید روبرو نبودیم و داستان را به نوعی فلسفه‌بافی و چیزی نظیر این تبدیل نمی‌کرد، شاید این داستان خیلی بهتر می‌توانست موفق باشد. به نظر می‌رسد که خانم مقانلو در داستان‌هایشان خیلی درگیر تکنیک هستند و سعی می‌کنند همیشه جریان‌های موازی را پیش ببرند. حالا این جریان‌های موازی گاهی قصه‌ی داستان است و گاهی یک کتیبه است و گاهی یک متن کهن است و هدف‌شان این است که یک سری معانی تولید کنند. حالا این معانی می‌توان چندوجهی باشد مثل همین داستان. صدای نورا آن‌قدر زیباست که ماهی‌ها و مردان شیفته‌ی این صدا هستند. چیز جالبی که وجود دارد این است که نورا در یک لحظه تصمیم می‌گیرد تغییر صدا بدهد. یعنی همان آرمانی که نویسنده در نظرش است این‌که زنان تغییر روش بدهند اما به نظرم نورا در این داستان یک حرکت انتحاری هم دارد در عین حال یعنی همان سرنوشتی که زنان ایران دارند. یعنی اگر بخواهند روش‌شان را تغییر بدهند به یک شکل انتحاری بروز پیدا می‌کند چون در این داستان نورا هم خودش ناپدید می‌شود و هم مردانی را که از او استفاده‌ی ابزاری می‌کنند را ناپدید می‌کند. او ادامه داد: داستان دیگری که جهان آرمانی راوی را به نمایش می‌کشد "گوش کهن‌دژ" است که داستانی سمبولیک و یک داستان ذهنی است. یا یک تکنیک تقریبا پست‌مدرنیستی قرائت دیگری از تاریخ گمشده دارد و سعی می‌کند یک آرمان‌شهری را بسازد که گویا در آن آرمان‌شهر در تاریخی که نمی‌دانیم بوده است یا نه؟ چون در داستان‌های پست‌مدرن عمدتا تاریخ جعل می‌شود و این تاریخ هم بیشتر جعلی است تا حقیقی و مهم هم نیست و به نوعی این یک تکنیک داستانی است. این شهر آرمانی با یک ترکیبی از قصه‌گویی و داستان ساخته می‌شود و رجوع می‌کند به کتب کهن و جایی را پیدا می‌کند که زنان در آن برای خود جایی داشته‌اند. یک مدینه‌ی فاضله‌ای که در آن زنان اهل حکمت بوده‌اند و آن‌قدر پیشتاز بوده‌اند که در نهایت یک هویت مردانه پیدا می‌کنند و جا پای مردان می‌گذارند. درواقع این زنانِ حکیم در نهایت سر خود را می‌تراشند و در حمله‌ی مغول‌ها کشته می‌شوند. درواقع نویسنده نتوانسته از طرح قصه‌واره‌ی فانتزی خودش بیرون بیاید و شاید اگر نویسنده سعی می‌کرد به شکلی کنش‌گری زن را در این داستان نشان بدهد و زن را از وضعیت اُبژه خارج کند با شکل بهتری از داستان روبرو می‌شدیم. این زنان وقتی در علوم سوژه می‌شوند هم باز نمی‌دانند که چه باید بکنند.

نوزدهمین نشست عصر داستان هفت‌اقلیم

 

نویسنده‌ی کتاب "به مردن عادت نمی‌کنم" در انتهای حرف‌هایش گفت: در داستان "اولیسه" که یک نوع هنجارگریزی از اسطوره است و نویسنده داستان را به نفع آرزوها و آرمان‌های خودش تغییر داده، زن کنش‌گری به تصویر درمی‌آید که توانسته اسطوره را بشکند که به لحاظ درونمایه جالب است. یعنی پنه‌لوپ در پایان به انتظار اولیس نمی‌نشیند و به دنبال آن‌چه که دلخواهش است می‌رود. اما در ژرف‌ساخت این داستان هم دو داستان موازی داریم که "سیما" و "وحیده" نمایندگان زن امروز هستند که اگرچه در فکر حرکت هستند اما نمی‌توانند به یک کنش‌گر تبدیل بشوند و نمی‌توانند از دایره‌ای که برایشان کشیده‌اند پا را فراتر بگذارند و در داستان آخر مجموعه "سر پیچ بعدی" همچون داستان "وانهاده"ی سیمون دوبوار همان طرح‌واره تکرار می‌شود و داستانی است که خیلی خوب پرداخت شده است. برای این‌که نه موازی‌کاری دارد و همه ی تمرکز روی این دو شخصیت است و کنش‌های‌شان و در عین حال تفکرات‌شان درباه‌ی هم. داستان حول همان محور آشنای "من‌تو" و "زن‌مرد" می‌چرخد و رابطه‌ای که بین این دو در جریان است. زن با همه‌ی هراس‌هایش در خانه است و این پرسش را از خود می‌کند که "من چه می‌توانم برای خودم بکنم؟" و میان رفتن و ماندن سردرگم است. و در نهایت به این نتیجه می‌رسد که یک نامه برای مرد بنویسد و تمام دلهره‌های زنانه و نگرانی‌هایش را برای مرد داستان را در نامه به او ابراز می‌کند و در پایان هم همچنان تردید در او وجود دارد. او بند کفش‌اش را می‌بندد اما فقط یکی از آن‌ها را و کفش دیگری همچنان باز است تا ببینیم که دودِلی‌های نویسندگان زن ایرانی تمام می‌شود یا نه؟ و آیا می‌تواند به یک سوژه‌ی کنش‌گر بدل شود یا نه؟

در ادامه حسن محمودی دیگر منتقد جلسه با اشاره به این‌که حرف‌هایش کمتر درباره‌ی مضمون داستان‌ها است و بیشتر از زاویه‌ی ساختار وارد نقد کتاب می‌شود گفت: خانم شیوا مقانلو ادامه‌ی نوعی خاص از داستان‌نویسی ما هستند. شکلی از داستان‌نویسی که دغدغه‌اش ساخت داستان و چگونه نوشتن و تجربه‌ی فرم است و بخشی که در این مجموعه پُر رنگ است ساختار و کلنجار رفتن با فرم‌های مختلف است. او ادامه داد: هر داستانی در این مجموعه به لحاظ ساختار ویژگی‌هایی دارد که مشخص می‌کند نویسنده سعی دارد تجربه‌ی جدیدی داشته باشد و من در این مجموعه حتا دو داستان با ساختار مشابه پیدا نکردم. این ویژگی البته در داستان‌نویسان دهه‌ی هفتاد بارزتر است و خانم مقانلو هم از اواخر این دهه شروع به داستان‌نویسی کرده‌اند و به نوعی به این جریان متصل هستند. او ادامه داد: در داستان "شب هزار و دوم" نویسنده به سراغ داستان‌های هزار و یک شب رفته که پیش از این نویسندگان دیگری هم دست به این تجربه زده‌اند. مثل گلشیری که با رویکرد تجربه‌ای تازه در زبان به این شکل روایی پرداخت و من هم در "از چهارده‌سالگی می‌ترسم" از همین نوع حکایت‌های هزارحسن محمودی و یک شبی استفاده کرده‌ام. حسن محمودی اضافه کرد: البته من داستان "سر پیچ بعدی" را از این موضوع جدا می‌دانم و داستانی است که دوستش ندارم و فکر می‌کنم که نباید در این مجموعه جا می‌گرفت. او اضافه کرد: خانم مقانلو در کتاب‌های قبلی مثلا "دود مقدس" مضمون‌گراتر بود اما در این مجموعه بیشتر مولفه‌های ساختاری است که برای او اهمیت پیدا می‌کند. نویسنده‌ی کتاب "یکی از زنها دارد می‌میرد" ادامه داد: بعضی از نویسنده‌ها چندان تمایلی ندارند که راه‌های رفته را بروند و تجربه‌های گذشته را تکرار کنند. به گمان من خانم مقانلو هم در همه‌ی داستان‌ها به‌جز داستان آخر دغدغه‌ی یک تجربه‌ی متفاوت را داشته‌اند. او اضافه کرد: همانند صادق چوبک که در "سنگ صبور" دست به یک تجربه‌ی جدید ساختاری می‌زند و یا مثلا رضا براهنی که در "آزاده خانم و نویسنده‌اش" به یک تجربه‌ی تازه دست می‌زند، اگر این تجربه‌ها گاهی هم به شکست منتهی می‌شود باید بتواند یک پیشنهادی باشد برای داستان‌نویس‌های نسل بعدی و یا خود نویسنده و من تنها از این منظر است که به نویسنده‌ای که تجربه می‌کند بها می‌دهم. او ادامه داد: پس یکی از ویژگی‌های کار خام مقانلو فرم است و چندان به مضمون متمایل نیست و به نظر نمی‌رسد بخواهد ظلم و جفایی را که بر زنان رفته است برجسته کند. بنابراین من خانم مقانلو را در این مجموعه نویسنده‌ی تجربه‌گرایی می‌دانم که زن‌بودنش خیلی برای مخاطب مطرح نمی‌شود و  درواقع مجموعه داستانی نیست که در دفاع از مظلومیت زنان نوشته شده باشد. به همین دلیل است که اگر اسم نویسنده را از روی کتاب برداریم چندان تفاوتی در ماهیت داستان نمی‌کند و لایه‌ی میانی و عمیق‌تر داستان به نوعی فارغ از جنسیت است و جهان‌بینی کتاب انسانی است. او ادامه داد: در مورد کار مقانلو به زبان هم باید اشاره کرد که خوب با ساختار هماهنگ شده است و اغلب از کلماتی استفاده می‌شود که اصالت و ریشه دارند و خیلی به‌جا در داستان به کار رفته‌اند.

نویسنده‌ی کتاب "از چهارده سالگی می‌ترسم" در انتهای حرف‌هایش گفت: در داستان‌ها گاهی با حضور خود نویسنده و یا راوی روبرو هستیم، با کسی که انگار او دارد داستان را می‌نویسد و یا برایمان نقل می‌کند تا آن‌جایی که این توهم را برای مخاطب ایجاد می‌کند که شاید با یک حکایت روبروست و این را می‌توان نقطه ضعف کار به حساب آورد. اما در جایی که فرم و زبان داستان به هم نزدیک می‌شوند مثل داستان "گوش کهن‌دژ" می‌توان گفت داستان موفقی شکل می‌گیرد. او ادامه داد: مقانلو درباره‌ی جغرافیاهای مختلفی می‌نویسد و فضاهای مربوط به آن را درستشیوا مقانلو و باورپذیر ترسیم می‌کند با وجود این‌که تجربه‌ی زیستی در چنین مکان‌هایی را ندارد و وقتی که در داستان "آن‌ها کم ار ماهی‌ها نداشتند" فضای جنوب را ترسیم می‌کند مانند منیرو روانی‌پور در "اهل غرق" باورپذیر عمل می‌کند. او اضافه کرد: خانم مقانلو هم پژوهشگر است و هم داستان‌نویس و در داستان‌هایش در حال پژوهش در ساختار و در زبان داستانی است. برای نمونه داستان "متل بلور" اگرچه گزارش‌گونه روایت می‌شود اما در آن مکان تبدیل می‌شود به شخصیت. او در خاتمه گفت: جاهایی که ردپای مضمون پررنگ‌تر است مثل داستان آخر نویسنده چندان موفق عمل نمی‌کند و در داستان "اولیسه" هم به همین شکل تجربه‌گرایی ایشان چندان نتیجه‌بخش نبوده است و این گونه‌ی داستانی به شکل پروژه‌ای است که امیدوارم در داستان‌های بعدی به شکل بهتری برسد.

جلسه همچنین با صحبت‌های خانم‌ها گودرزی، جودت، صادقی، اصغرپور، کاظمی و آقایان فکری، بابایی، دولتشاه و علیزاده ادامه پیدا کرد. همچنین شیوا مقانلو نویسنده‌ی کتاب در انتهای جلسه گفت: توضیحی درباره‌ی داستان‌های مجموعه ندارم و نویسنده با کتابش حرفش می‌زند و معتقد هستم به تعداد خواننده‌های کتابم خوانش وجود دارد و همه‌ی آن‌ها هم برایم محترم هستند. او ادامه داد: من به این شیوه ادامه خواهم داد و سعی می‌کنم تجربه‌نویسی‌ام را به امضای خودم نزدیک‌تر کنم و افق‌های جدیدی را در این زمینه جستجو کنم.

گزارش از ضحی کاظمی

داستانی از محمود بدیه

داستانی از نویسنده مهمان آقای (محمود بدیه) از بوشهر:

دائي پدرم

هنگام جنگ، دائي پدرم جنگ زده شد و به اتفاق خانواده به بوشهر آمد. همه او را خالو صدا مي زدند، او هم همه را خالو صدا مي كرد. كارگر بازنشسته شركت نفت بود. هميشه دمپائي انگشتي  و دشداشه مي پوشيد. با وجود اين ، شكم نسبتا گنده اش زير دشداشه سفيد  ،قلمبه  و سياه پيدا بود. غذا خوري نبود .قوت  روزانه اش بيشتر از غذا خوردن يك مرغ  خانگي نبود. پدرم وقت غذا دست به شانه اش مي زد و مي گفت ، خالو بخور. نمي دونم علت گندگي شكمت چيست؟ خنده مي كرد و به شوخي مي گفت ؛ خالو دست خودم نبود، زايمان سختي داشتم!

بعد ازغذا، انگار منتظر ورود كسي باشد ، مي رفت روي تك صندلي، روبرو دربزرگ چوبي حياط، آرام مي نشست و انگشت  چپش را بدون آنكه از دمپائي انگشتي بيرون آورد به انگشت بلند راسش قفل مي كرد. تا وقتي كه زن دائي او را صدا  بزد .سر جايش كه بلند مي شد و يكي دو كلام با خودش حرف مي زد. چيزي كه قدري برام عجيب بود و از حرف زدنش معلوم مي شد، از لب بالائيش  شروع  مي شد و  عصباني به همه ي دهانش مي رسيد  و   ادامه پيدا مي كرد به  كلمات و به مكث ها   و  به  زبان عربي كه هنگام تكلم مي لرزيد و حالت آرام صورتش را بهم مي ريخت و خيلي زود چشم هاش را  وحشي مي كرد. با آنكه در جنگ چيزي را از دست نداده بود، اما به نظر مي رسيد كه  همه چيزيش را از دست داده است. بعضي وقتا ، هر از گاه  پدرم پهلويش مي نشست و  حرف مي زد و آخر سر كه  بلند مي شد مي گفت، خالو بازهم خدا را شكر، كه چيزي را از دست نداده اي. او هم سر تكان مي داد و  مي گفت؛ درسته خالو. درسته خالو. با آنكه در آبادان بدنيا آمده بود ، اما هنوز ته لهجه ي تنگسيري اجدادش داشت. روزي پسرش از دستش عصباني شد و  سرش داد كشيد و گفت؛ برو غربتي.تو آبادان هم بهت مي گفتند، محمد غربتي!

يك روز، شايد  روز هاي آخر عمرش بود  يكي از نوارهاي عبدالحليم حافظ ، بنام يا ولدي( فرزندم گوش كن)  براش آوردم  كه برايم ترجمه كند . خب، نشست و  سكوت كرد و گوش داد  و بعد نگام كرد. چشم هاش مثل همان وقت بود كه فريبا دختر همسايه مان از روي ديوار كوتاه، دفتر نقاشي اش را به من نشان داد . آخر سر، لبخند زد و بعد دستاش روي صورتش گرفت و سر تكان  داد و  اشكش از زير انگشتاش پاك كرد.. من كه نتوانستم بفهمم معناي لبخند و اشكش، همه اون حرفها بود كه به پدر و زن دائي و همه مي زد يا چيزي ديگر؟

آثار زنان نویسنده معاصر در جلسات هفت اقلیم بررسی می‌شود

به نقل از مهرنیــــوز

آثار نویسندگان زن معاصر کشورمان در قالب جلسات پاییزه هفت اقلیم مورد نقد و بررسی قرار می‌گیرد.

آیت دولتشاه، دبیر جلسات ادبی هفت‌اقلیم در گفتگو با خبرنگار مهر گفت: سعی داریم جلسات ادبی هفت اقلیم را به سمت موضوعی‌تر شدن ببریم. به این ترتیب، فصل پاییز و جلسات پاییزه هفت اقلیم را به بررسی آثار زنان نویسنده معاصر کشورمان اختصاص داده‌ایم.

وی افزود: سعی داریم هرچه برگزاری این جلسات جلوتر می‌رود، موضوعات را جمع‌‌تر و مشخص‌تر بررسی کنیم و همچنین در هر جلسه از یک منتقد آکادمیک و یک منتقد ژورنالیستی استفاده کنیم. تقابل منتقد ژورنالیستی به دلیل داشتن نگاه کارگاهی به داستان و منتقد آکادمیک هم به خاطر داشتن نگاه تئوریزه‌ می‌توانند حالت متفاوتی به این جلسات بدهند.

این داستان‌نویس ادامه داد: به این ترتیب، اولین جلسه پاییزه هفت اقلیم، روز سه‌شنبه 14 آبان به نقد کتاب «آن‌ها کم از ماهی‌ها نداشتند» اثر شیوا مقانلو اختصاص دارد. منتقدانی که در این جلسه کتاب مورد نظر را نقد می‌کنند، پروین سلاجقه و حسن محمودی هستند. کتاب‌های دیگر هم به ترتیب «گلف روی باروت» نوشته آیدا مرادی آهنی و «فیلم‌های کتبی سیلویا پلات» نوشته مریم عباسیان هستند که به ترتیب در روزهای سه‌شنبه 12 و 26 آذر مورد نقد و بررسی قرار می‌گیرند. اسامی منتقدان این دو جلسه هم بعد از مشخص شدن، اعلام می‌شود.

دولتشاه گفت: این جلسات در ساختمان مرکز مشارکت‌های فرهنگی شهرداری تهران یا همان فرهنگسرای رسانه سابق واقع در میدان ولی‌عصر(عج)، ابتدای بلوار کشاورز، جنب سازمان انتقال خون برگزار خواهند شد.

130 کتاب در سومین جایزه‌ی «هفت اقلیم» داوری شدند

به نقل از ایسنــــــا:

دبیر علمی جایزه ادبی «هفت اقلیم» از داوری 130 رمان و مجموعه داستان در سومین دوره این جایزه خبر داد و گفت: نتایج داوری‌ها اوایل آبان‌ماه مشخص می‌شود.

آیت دولتشاه به خبرنگار ادبیات و نشر خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، گفت: در سومین دوره از جایزه «هفت اقلیم» حدود 130 عنوان کتاب منتشرشده در سال 91 در دو دو بخش رمان و مجموعه داستان داوری شده است که نتیجه نهایی آن تا اوایل آبان‌ماه اعلام می‌شود. در این دوره از جایزه حدود 70 رمان و 60 مجموعه داستان مورد بررسی داوران قرار گرفته است.

او افزود: هنوز یک مرحله دیگر از داوری‌ها مانده است و پس از آن داوران در یک گروه‌بندی جدید آثار را مورد بررسی قرار می‌دهند.

به گفته‌ی دبیر جایزه‌ی «هفت اقلیم»، ابوتراب خسروی، میترا الیاتی، احمد آرام، محمد کشاورز، مجید قیصری، عباس عبدی، کیهان خانجانی و منیرالدین بیروتی اعضای هیأت داوران هستند. کاوه فولادی‌نسب هم که از ابتدا با جایزه «هفت اقلیم» همکاری داشته، به تازگی و به صورت رسمی جزو اعضای هیأت داوران شده است.

دولتشاه همچنین عنوان کرد: در این دوره از جایزه رمان «این بازی کی تمام می‌شود» نوشته خودم و مجموعه داستان «چیزی را به هم نریز» نوشته‌ رضا فکری را به این دلیل که خود ما جزو هیأت اجرایی جایزه هستیم، از رقابت بیرون کشیدیم.

نقدی از فاطمه دریکوند بر رمان (این باز کی تمام می شود؟)

 

ترجیح می دم این کار را یک  داستان بلند بدانم تا یک رمان، به خاطر ماجرای منسجم، زمان محدود مطرح شدن شخصیت اصلی صرفا در رابطه با  موضوعی واحد و نزدیک نشدن بیش از حد  به اول شخص، پرهیز از ذکر جزییات، گذشته و ابعاد دیگر شخصیتها و لحاظ نشدن جنبه های دیگر رمان. این داستان بلند به فراخور فضا و حرفه ی راوی به سبک نمایش نامه عنوان بندی شده که به نظر در خدمت تم و موضوع کار که از تنیده شدن چند بازی درهم ایجاد شده، هم هست. کار در پرده اول با کشش و جذابیتی خوبی پیش می رود اما در پایان پرده اول تقریبا همه گره ها باز می شوند و تعلیق و کشش چندانی برای پرده دوم و سوم نمی ماند  به رغم این که نمی شود گفت این دو پرده اضافی هستند اما تمهید چندانی هم برای جذابیت شان اندیشیده نشده .

ماجراهای داستان در قالب حدا قل سه بازی پیش می روند که در ظاهر همه مثل هم گذرا و کم اهمیت هستند هر چند با سه نتیجه متفاوت. بازی سیاست ظاهرا از همه گذرا تر است، خب این یکی نشد با یکی دیگر ادامه پیدا می کند مهم آن تامل و سازش با موضوع است . بازی زندگی و ماجرای عاطفی راوی در نهایت با میل به مصلحت اندیشی و شاید الزامات اجتماعی از طرف افسانه با جایگزینی نوعی از خرد ورزری و اجبار به پایان ناکام و کمی دردناک خود نزدیک می شود هر چند در کنار سایه روشنهایی که از حنانه و سارا در کار هست خیلی هم به عشقهای آتشین و مخرب گذشته پهلو نمی زند – البته مناسب یک کار امروزی و مدرن – هر چند پیوندهای با سنت و گذشته هم در آن به کلی و به نحوی افراطی بریده نمی شود ، راوی در ابتدا عملکردی مخرب و رویکرد به مخدر در پیش می گیرد و در نهایت هم با پناه بردن به کار زندگی و همسایه ها ادامه می دهد. بازی در سطح آیینی و اسطوره ای همچنان با پایانی آرمانی و پیروزی خیر و نیکی بر شر و بدی به پایان می رسد .

رابطه راوی و افسانه هر چند برای خود و دوستانش آزاد پذیرفته شده و تا حدودی رسمی است اما برای جامعه ای که ماجرا در آن می گذرد چه؟ برای خانواده ها چه؟ هیچ نمودی از مخفی و حتا غیر رسمی و قانونی بودن این روابط  و تبعات آن توی این کار دیده نمی شود نه مثبت نه منفی، چیزی که برای خواننده غیر ایرانی این کار در صورت ترجمه باور پذیر و هم سطح جامعه خودشان است هیچ تصویر و یا تصور جدیدی از جامعه ایرانی ایجاد نمی کند. خواننده خارجی شاید توجیهی هم برای بعضی از چراییهای  داستان  پید ا نکند ، راوی نمی تواند به خانه افسانه زنگ بزند ، در یک تلفن راوی اشاره ای به خانواده اش می کند اما چیزی نمی گوید و امید هیچ همدردی هم ندارد در یک فلاش فوروارد خیالی هم مادر افسانه راوی را نمی شناسد. نمی دانم نویسنده برای پرداختی هر چند کنایی از این محدودیتها و غیر رسمی شرعی و تا حدودی عرفی بودن  موضوع دچار خود سانسوری شده یا ممیزی؟! چون به هر حال داستانی با این موضوع حتما ابعاد اجتماعی هم دارد. اگر بعد دوم درست باشد نویسنده نیاز به تلاش بیشتر و تمهیدی دست نایافتنی تر دارد .

شخصیت راوی فقط در رابطه با این ماجرا باز می شود و به رغم روایت اول شخصش خواننده خیلی به شخصیت اصلی نزدیک نمی شود یک بار راوی همدانی معرفی می شود اما تنها در حد حرف؛ هر چند راوی جنوبی بودن حسین یاوری را با درست کردن غذای  بندری تند و ضرب گرفتن  روی دبه به سبک بندری اش  نشان می دهد اما هیچ مشخصه ای از همدانی بودن خودش در کار نمی دهد، هر چند شاید توجیه اش مدرن بودن آدمها باشد اما همه ی عملکردها  هم مدرن نیستند در بسیاری از جاها وام دار سنت هم هستند. مثل استفاده از رقیب برای ایجاد تنفر، روابط گرم نزدیک و صمیمانه  راوی با دوستانش که هنوز خیلی دستخوش تحولات درونگرایانه ی زندگی مدرن نشده و آن فردیت حاکم بر فضاهای مدرن هم خیلی در این کار دیده نمی شود ، دوستان راوی به مشکل او و افسانه آگاهی بیشتری دارند.

راوی در بر خورد با تهران به ذکر د قیق محله ها مکانها خیابانها و حتا مغازه ها می پردازد که کمک نسبتا خوبی به کار، باور پذیری ملموس بودن و حتا برای گروهی نوستالژیک شدن کار کرده  اما در برخورد با خرم آباد خیلی دست به عصا سربسته و با کنایه اشاره کرده . سفر به خرم آباد به یک سفر خیالی وهمی و تمثیلی شبیه تر است تا یک سفر کاری تجاری و در خدمت  سیاست . هر چند سفر برای راوی به نوعی فرار از خود هم هست که با همذ ات پنداری و این همانی که میان او و سگ ایجاد می شود ناممکن بودن  این فرار ثابت می شود . در مجموع بر خورد راوی با خرم آباد مثل بر خورد یک غریبه نیست راوی آن ذوق زدگی و حس حال قرار گرفتن در یک محیط تازه را ندارد انگار همه جا را می شناسد چیز تازه ای نمی خواهد ببیند هر چند این گونه بودن با وضعیت روحی راوی سازگارتر به نظر می رسد اما در طول کار ما با یک  آدم افسرده و منزوی طرف نیستیم او حتا برای فرار از خود به مکانهای تازه و روابط تازه رو می آورد . نشان دادن این  دغدغه و نگرانی در برخورد با محیطی تازه و غیر تکراری شاید جلوه بهتری هم  پیدا می کرد ، مثل نمونه ای که در رابطه با سگ پیش می آید . به نظر می رسد ناخود آگاه نویسنده که خرم آبادی است در این مسئله دخیل باشد و دور نشدن راوی و نویسنده به اندازه کافی از هم از راوی هم یک آدم آشنا به محیط و بی تفاوت ساخته. شاره ای هم به خانه ی خاص جناب نماینده شده – نمی دانم تجربی است یا تخیلی - اما جالب است ، خانه ای آرمانی پس ذهن مردان سیاست و قدرت در ایران چیزی شبیه پنج دریهای بزرگ نمادی از مردانگی ، سرپرستی و ریاست، خانه ای که درش باز است و روزی صد نفر بر سفره اش می نشیند !

رابطه ای که راوی با محیط، سگ ها، ماهی ها و عکس ها برقرار می کند خوب و درخدمت کار است یاد آوریشان در سیال ذهن هم خوب از آب در آمده، آنجا که افراد را به ماهی ها تشبیه می کند از قسمت های موفق کار است  و آوردن کلمه " بازه بازه " هم تاثیر گذار است  اما آنجا که با یاد آوری مجدد برای خواننده توضیح و تفسیر می کند که : " شده ام آن سگی که جفتش مرده باشد" از تکه های نچسب کار بود و به نوعی دست کم گرفتن خواننده .

 فاطمه دریکوند

مروری بر جریان سیال ذهن

مقدمه ضحی کاظمی در ابتدای هجدهمین نشست هفت اقلیم

توضیح: در نشست های اخیر هفت اقلیم بنا بر این است که در ابتدای هر نشست، مبحثی نظری مرتبط با کتاب و جلسه مطرح شود که به نوعی بستری برای بحث های بعدی باشد. موضوع مقدمه ها از قبل هماهنگ می شود.

سیاوش گلشیری بیش از نیمی از رمان خود «تمام بندها را بریده ام» را به شیوه سیال ذهن قلم زده است. اما جریان سیال ذهن چیست و از کجا آغاز گردید؟

رواج این سبک نوشتاری به دوره شکوفایی هنر مدرن در آمریکای شمالی و اروپا بر می گردد. بازه زمانی  از اواخر قرن نوزدهم تا اوایل قرن بیستم را دوره مدرنیسم می نامند. هنر مدرنیسم در اصل، گسستن خود آگاه از همه شیوه های هنری پیشین است یا به گفته ازرا پاند "از نو ساختن". تلاش هنرمندان این دوره بر این بوده است که تمام قالب ها و ساختارهای پیشین هنر را منقلب سازند و به روشی نو، حال و هوای عصر خود را منعکس نمایند.

دوره هنر مدرن، دوره گسست از فرهنگ وسنت های غالب خوشبینانه و اخلاق گرای قرن نوزدهم و حرکت به سمت فرهنگی در هم ریخته و بدبینانه، و نسبیت اخلاقی بود. دوره ای که مفهوم واقعیت و خیال در هم ریخت و حقیقت، از جایگاه مطلق خود بیرون آمد.

در این دوره مرز بین ادبیات عامه پسند و ادبیات جدی پررنگ شد و با بالا رفتن میزان سواد مردم، نیاز به هردو سبک از هنر احساس گردید. مجلات و روزنامه ها به سرعت خلاء ایجاد شده برای ادبیات عامه پسند را پر کردند و نویسندگان ادبیات جدی مخاطبان خاص تری از طبقه الیت را مد نظر قرار دادند.

تحت تاثیر نظریات نیچه، زبان شفافیت خود را ازدست داد و دیگر با استفاده از زبان، امکان رسیدن به حقیقت وجود نداشت. پیش تر تصور می شد، زبان ابزار دقیقی برای ارتباطات است، اما بعد از نیچه، زبان با معانی مختلف و دلالت های متفاوتش، تنها به برداشتی چندگانه، وهم آلود و پیچیده از... 

                                                                                                           مطلب کامل در ادامه

ادامه نوشته

چند تصویر از مراسم رونمایی مجموعه داستان «هیچ کس به من نگفت» در رشت

 گزارش تصویری رونمایی از هشتمین مجموعه داستان از سری کتاب های کانون داستان عصرچهارشنبه ما. این مراسم 14 فروردین 9۲ با اجرای رها فتاحی (داستان نویس ) در ساختمان زیبای خانه ی فرهنگ گیلان برگزار شد.
ادامه نوشته

رونمایی هشتمین مجموعه داستان عصرچهارشنبه ما

مجموعه داستان هیچ کس به من نگفت نوشته ی آناهیتا حداد  و هشتمین کتاب از سری کتاب های عصر چهارشنبه ما، با سخنرانی سینا جهاندیده  با موضوع آسیب شناسی تمثلی شدن روایت در ادبیات داستانی ایران در خانه فرهنگ گیلان رونمایی می شود.
 
سینا جهاندیده متولد 1348 دانشجوی دکتری ادبیات فارسی دانشگاه فردوسی مشهد و مدرس ادبیات فارسی دانشگاه تربیت معلم رشت است.
برخی آثار منتشر شده جهاندیده:
- متن در غیاب استعاره ( بررسی ساختار روایت در تاریخ بیهقی )
- از معنای خطی تا معنای حجمی
- اکنون ابدی ( مجموعه شعر ) و...
 
زمان: روز چهارشنبه 14 فروردین ساعت 5 عصر

گزارش تصویری رونمایی از مجموعه داستان از خانه تا خیابان

 مجموعه داستان مجموعه داستان از خانه تا خیابان نوشته افسانه عیسی زاده هفتمین کتاب از سری کتاب های کانون داستان عصرچهارشنبه ما است که در اسفند ماه سال جاری توسط انتشارات فرهنگ ایلیا منتشر شده است. اجرای این برنامه بر عهده رها فتاحی - داستان نویس - بود. برنامه های این مراسم همراه بود با: داستان خوانی،  شعرخوانی، سخنرانی کیهان خانجانی درباره جو در داستان و جو داستان نویسی، اجرای موسیقی پاپ و اهدای یادبود این کانون به نویسنده توسط حسن احمدپور مدیرعامل انجمن دوستی ایران و تاجیکستان. 

 

عکس ها در ادامـــــه

ادامه نوشته

گزارش جلسه نقد رمان« شهریور هزارو سیصدو...»طلا نژاد حسن در اصفهان

این جلسه 7/12/1391 با حضور محمد رحیم اخوت در انجمن داستان نویسان اصفهان برگزار شد.

جلسه نقد و بررسی رمان « شهریور هزارو سیصدو نمی دانم چند...» روز دوشنبه هفتم اسفندماه نود و یک به همت شورای مرکزی انجمن داستان نویسان اصفهان در محل تشکیل این انجمن واقع در خیابان نظر غربی موسسه فرهنگی رویش، با حضور " طلا نژادحسن" و دیگر اعضای انجمن برگزار شد. در طول سه ساعت زمان این جلسه پیرامون زوایای مختلف این رمان نظراتی ارائه شد و در پایان نیز نویسنده به تعدادی از سوالات پاسخ گفتند. جلسه با معرفی کوتاهی از پیشینه ی نویسنده و فعالیت های او آغاز شد و سپس هریک از افراد در جلسه نقد یا نکاتی که بر این رمان داشتند را بیان کردند. در ادامه محمدرحیم اخوت که به طور ویژه در جلسه حظور داشند در مورد کتاب گفتند که شروع کتاب خیلی خوب بود و از فصل ششم به بعد حس کردم با یکی از درخشانترین رمانهای فارسی روبرو هستم. حس کردم با نویسنده ای روبروهستم که رمانش پاسخی به دلش است نه پاسخ به دانش اش یا مد زمانه. ایشان ادامه دادند که راوی به نوعی دچار فراموشی است و خودش هم چند بار این را یادآوری می کند و جای بقیه فکر می کند و خاطره می سازد. زبان، زبان شاعرانه است اما برخلاف بعضی نویسنده ها این زبان شاعرانه برای تزیین روایت نیست، ذهن، شاعرانه است، پتانسیل شاعرانه دارد. ما با نویسنده ای روبروییم که حتما به کرات متن را نوشته و به کرات خوانده. در ادامه ایشان مثال هایی را از ادبیات معاصر آوردند که سووشون و همسایه ها پاسخ نویسنده به دلش است در حالی که بعضی کارها اینگونه نیست. اثری اصیل است که پاسخ نویسنده به احساسات درونی ش باشد. اخوت در مورد زیر نویس ها گفت، بعضی کلمات که د رمتن معنی شده اما بعضی ترانه ها و حرفها هست که حتی نویسنده یا راوی بخواهد برای بچه ی خودش بگوید باید معنی کند پس مجبور است زیر نویس بیاورد. خدیجه شریعتی، مسوول جلسه ضمن صحبت های اخوت از ایشان پرسید: چرا نسرین د رفصل اول هست و یک اشاره ی در حد دو سه کلمه وسط و بعد فصل آخر؟ این عیب نیست؟ اخوت پاسخ داد: رابطه ی این ماد ربا نسرین خیلی عمیق تر از این حرفهاست، اوست که مادر را به نوشتن وامی دارد. شریعتی پرسید: چرا ما آخر دا را نمی بینیم، چرا نمی فهمیم زن کی از کار در بیمارستان رفته دانشگاه ؟ اخوت پاسخ داد: مگر در یک رمان باید همه ی وقایع به سرانجام برسند. همه ی پرش های زمانی موجه بودند.

در ادامه و بعد از آنتراکت اول نوبت به صحبت دیگر اعضا رسید. آرزو فرهت در مورد کتاب اشاره داشت که رمان داستان حاضر و غایب است. ایشان به زمان فعل ها اشاره داشتند که داستان در شروع در مورد مرده ها با فعل حال و حال استمراری بیان می شوند، پنداری که مرده ها زنده هستند و حضورشان پررنگ تر است ولی در مورد زنده ها مثل همسر و پسرها فعل های گذشته به کار می رود. و نیز زمان روایت تقدم و تاخر دارد. در فصل اول در مورد «دا» صحبت و شروع می شود و نیز در مورد «نسرین» که رفته است. در حالی که در زمان حال روایت نسرین سه سال است که از کشور رفته. این به صورتی است که زمان گذشته دورتر با زمان حال می آید. فرهت در ادامه ی صحبت ها به تغییر زاویه دید راوی اشاره داشت که گاهی من راوی، مونولوگ و حتی تو راوی می شود. ایشان نوع روایت را فاصله انداختن و ضربه هایی به روایت دانستند و بیان نمودند که راوی در مونولوگ ها توضیح واضحات می دهد و از تاثیر گذاری متن می کاهد. یکی دیگر از حاضرین در جلسه ی انجمن داستان نویسان اصفهان رضوان نیلی پور بود که در مورد رمان ( شهریور هزار و سیصدو نمی دانم چند ) گفت این رمان شروع بسیار خوبی دارد و مخاطب در آنِ واحد با سه زمان ، مواجه می شود یکی زمان حال است که راوی ، رمان را روایت می کند یکی از زمان ها ، نوجوانیِ راوی است که به جای مادرش که به تازگی دیوانه شده ، در بیمارستان ، پرستار شده است و یکی هم زمان کودکیِ راوی است که در قبرستان روی قبرها راه می رود و مدام به دمپایی هایش نگاه می کند . نیلی پور اضافه کرد که متریال رمان خوب است و می توانست بهتر از این نوشته شود و از توصیفات درخشان داستان تمجید کرد. در انتها و پیش از صحبت های نویسنده؛ خدیجه شریعتی اظهار داشت: این رمان روایت نسل ماست. از سوختن ها و انقلاب و جنگ و آوارگی و بازسازی و ... توصیف های بسیار زبیا بخصوص از قسمت بازسازی خانه ی خرمشهر، و رفت و برگشتهای زمانی، به نرمی و زیبایی پرداخته شده بود. در مورد صحبت هابب که پیرامون شلخته گی های زبانی گفته شده باید در نظر داشت که این راوی نیز زندگی نابسامان و شلخته ای دارد. از زندگی با مادری دیوانه، معشوقی کمونیست و دانشگاه ، شوهری معمولی و پسرهایی امروزی و ...طبیعی است که حاصلش زبانی شلخته و نابسامان است. بعضی از فصول مثل فصل سینما رکس و سوختن حبیبه، تحویل گرفتن جسد شوهر اعدام شده و فصل مرگ دختر بسیار تاثیر گذار و دلی روایت شده اند. از شخصیت دوست داشتنی " ری بخیر" و " اسکندر" تا شخصیت هووهایی که خاک هارا زیر فرش پنهان می کنند. نویسنده در توجیح حذف فعل ها که برخی آن را شلختگی زبانی و برخی دیگر آن را زبانی ترد و جیورانه دانیته اند گفت : این نثر به فراخور حال و هوای متن مرتب شکل عوض می کند.برای اینکه لحن ضربی و پرتنش مناسب لحظات پراضطراب ساخته شود حذف فعل گاه بدون هیچ قرینه ای صورت گرفته تا جایگزینی فعل فقط به حضور ذهن تاریخی خواننده از حوادث قبل و بعد از آن سپرده شود. برای روایت لحظه ی م.شک باران فرصتی برای رعایت ارکان جمله نیست به طور مثال در متن آمده :( پاسبان ، پودر . درخت کنار و گنجشک ها ، حلیم.) اما لحظات نوستالژیک و مونولوگ ها ی درونی با جملات آرام و پر تانی و نثر معیار پرداخت شده تا فرصتی برای ایجاد فضای ذهنی و پرواز خیال خواننده فراهم شود. در پایان نژادحسن تاکید بر اینکه این رمان از نظر او یک رمان تاریخ خاطره است با مایه گرفتن از زندگی قبل و بعد از انقلاب ، او تاکید کرد که اصراری بر رعایت خطی و معمولی یک رمان ساختاری ندارد بلکه تاثیرگزاری زبانی و عوامل مختلفی از جمله بهره گیری از فضاهای پرتنش حوادث تاریخی چهل سال اخیر و بازتاب روحی و روانی آن در زندگی سه نسل خصوصا زنان دغدغه ی اصلی اش بوده. اصرار بر استفاده از فرهنگ های به حاشیه رانده شده، فولکلور، حماسه هاو سوگ مویه های مردم جنوب و جنوب غربی به صورت کاربرد درون متنی برایش تجربه ی جالبی بوه است. از نکات جالب توجه این جلسه تعریف و تمجید اهالی جنوب از این رمان بود. خانم عباسی و همچنین طالبی از توصیف نژادحسن نسبت به شهرهای جنوبی که شخصیت زن راوی در آن جا حضور دارد تمجید کردند و آن را نشانه ای از عمق داستان و صحنه پردازی دانستند.

گزارش تصویری جلسه‌ی «داستان های شاعرانه» با حضور شمس لنگرودی در رشت

جلسه‌ی داستان­های شاعرانه، چهارشنبه 25 بهمن 91 با حضور 53 نفر از اعضای این کانون و 7 میهمان، در کانون داستان «عصر چهارشنبه‌ی ما» در خانه‌ی فرهنگ گیلان (رشت) برگزار شد. سخنران این نشست، شمس لنگرودی شاعر، نویسنده و منتقد بود.

بقیه عکس ها را در ادامـــــه ببینید

ادامه نوشته

رونمایی هفتمین مجموعه داستان از سری کتاب های عصر چهارشنبه ی ما

مجموعه داستان از خانه تا خیابان نوشته ی افسانه عیسی زاده هفتمین کتابی است که از سری کتاب های عصرچهارشنبه ی ما زیر نظر کیهان خانجانی و توسط انتشارات فرهنگ ایلیا منتشر شده است. از این سری کتاب ها که حاصل کانون داستانی با همین عنوان است، سه مجموعه داستان دیگر به نام های: (هیچ کس به من نگفت، آناهیتا حداد) (من با هرکول می روم، لاله فقیهی) و (انیس این عمارت، نادیا خوش لقا) در بهار سال 92 رونمایی شود. همچنین مجموعه داستان هایی از شهاب الدین موسوی زاده و علی رضا رضاپور در حال آماده سازی است و کتاب من و زنم و سیندرلا نوشته ی رها فتاحی چاپ دوم خواهد شد.

آیین رونمایی مجموعه داستان از خانه تا خیابان روز چهارشنبه 9 اسفند 91 با حضور نویسندگان گیلانی و خانواده هایشان در خانه ی فرهنگ گیلان برگزار می شود.

یک بازی تمام‌نشدنی

فرهیختگان/کاوه فولادی‌نسب: «اشخاص ساخته‌شده‌ای (مخلوقی) را که در داستان و نمایشنامه و... ظاهر می‌شوند، شخصیت می‌نامند. شخصیت در اثر روایتی یا نمایشی، فردی است که کیفیت روانی و اخلاقی او در عمل او و آنچه می‌گوید و می‌کند، وجود داشته باشد. خلق چنین شخصیت‌هایی را که برای خواننده در حوزه داستان تقریبا مثل افراد واقعی جلوه می‌کنند، شخصیت‌پردازی می‌نامند.»

۱ «اشخاص ساخته‌شده‌ای (مخلوقی) را که در داستان و نمایشنامه و... ظاهر می‌شوند، شخصیت می‌نامند. شخصیت در اثر روایتی یا نمایشی، فردی است که کیفیت روانی و اخلاقی او در عمل او و آنچه می‌گوید و می‌کند، وجود داشته باشد. خلق چنین شخصیت‌هایی را که برای خواننده در حوزه داستان تقریبا مثل افراد واقعی جلوه می‌کنند، شخصیت‌پردازی می‌نامند.»۱ این کلی‌ترین و عام‌ترین تعریفی است که می‌توان از شخصیت و شخصیت‌پردازی ارائه داد. شخصیت‌پردازی یکی از عناصر بنیادین داستان است که در همه انواع و اشکال روایت داستانی از رمان و داستان بلند گرفته تا داستان کوتاه و حتی داستانک نقشی اساسی دارد. 
شاید ذکر مثالی بی‌جا نباشد. «خانم هاویشام»... [لطفا چند لحظه سکوت کنید.] فکر می‌کنم در این چند لحظه سکوتی که کردید، تصاویر مختلفی توی ذهن‌تان آمده باشد: پیرزنی که لباس عروسی بلند مستهلکی به تن دارد و در خانه‌ای پر از تجمل و تزئینات زندگی می‌کند؛ تزئینات عروسی‌ای که هرگز برگزار نشده است. حتی شاید او را دیده باشید که کنار کیک عروسی خاک‌گرفته و پوشیده از تار عنکبوتی نشسته. بعضی‌هاتان صدایش را هم شاید شنیده باشید. 
همه آن عواملی که باعث می‌شود دو کلمه «خانم هاویشام» این کار را با ذهن من و شما انجام دهد، همان چیزی است که نامش شخصیت‌پردازی در داستان است؛ کاری که چارلز دیکنز (۱۸۷۰-۱۸۱۲) استادش بود. او در خلق شخصیت‌های جاودانه نابغه بود و گاه در ساخت و پرداخت بعضی از شخصیت‌های داستانی‌اش چنان اغراق می‌کرد که کم و بیش شبیه کاریکاتور می‌شدند - البته هرگز نه به‌تمامی- و با این وجود بعد از گذشت این همه سال، هنوز هم از بیشتر آدم‌هایی که در زندگی‌مان می‌بینیم، واقعی‌ترند. در مقاله‌ای از اورسن اسکات کارد (متولد ۱۹۵۱)،‌ نویسنده، منتقد و مدرس آمریکایی، خواندم که می‌گفت: «شما حتی اگر به‌اندازه دیکنز مستعد و خلاق نباشید، باز هم می‌توانید به شخصیت‌های داستان‌هایتان جان بدهید و آدم‌هایی به‌یادماندنی و قدرتمند خلق کنید. 
توجه داشته باشید که اگر شخصیت‌های داستان‌تان به‌یادماندنی نباشند، اصلا داستانی ندارید.» شخصیت‌پردازی به‌رغم همه اهمیتش و شاید به دلیل دشواری‌اش، یکی از عناصر مغفول و کمترپرداخته شده در داستان‌های نویسنده‌های ایرانی است. نگاهی به اندوخته ادبیات داستانی مدرن نود ساله فارسی به‌خوبی این غفلت و فقر ناشی از آن را نشان می‌دهد. شخصیت‌های ماندگار داستان‌های فارسی واقعا انگشت‌شمارند. 
۲ «این بازی کی تمام می‌شود؟» داستان بلندی است نوشته آیت دولتشاه که به‌تازگی توسط انتشارات به‌نگار روانه بازار کتاب شده است. از دولتشاه پیش از این در سال ۱۳۸۹ مجموعه‌داستان «خویشخانه» توسط نشر افکار منتشر شده. ساختار «این بازی کی تمام می‌شود؟» مبتنی بر دو روایت موازی است. روایت اول داستان چند روز از زندگی پسری به نام سهراب است که کارش تبلیغات و طراحی گرافیک است و دستی هم بر آتش تئاتر دارد و قرار است توی نمایشی یکی از نقش‌های اصلی را بازی کند. کاری که در زمان روایت داستان به سهراب رجوع شده، تهیه مواد تبلیغاتی کسی است که سودای نمایندگی در سر دارد. 
روایت دوم نمایشی است که سهراب قرار است در آن نقشی را بازی کند. آنچه این دو روایت را به‌هم پیوند می‌زند، جز حضور سهراب، حضور دختری به نام افسانه است که دوست یا نامزد سهراب بوده و از همان ابتدای روایت می‌بینیم که دارد هر روز بیش از پیش از سهراب فاصله می‌گیرد. این ماجرا در متن نمایش هم به‌شکلی دیگر اتفاق می‌افتد تا توازی دو روایت در داستان کامل شود. 
ایده دولتشاه برای داستانش ایده خیلی‌خوبی بوده، اما کمی شتابزدگی در نوشتن اثرش به چشم می‌خورد. شتابزدگی‌ای که متاسفانه دارد تبدیل می‌شود به یکی از ویژگی‌های ادبیات داستانی زمانه ما و فقط گریبان «این بازی کی تمام می‌شود؟» را نگرفته است. 
این شتابزدگی بیشترین تاثیرش را در شخصیت‌پردازی آدم‌های داستان می‌گذارد و باعث می‌شود جز راوی و حنانه - دختری که او هم بازیگر تئاتر، و دوست و همکار راوی و افسانه است- باقی آدم‌ها در حد تیپ باقی بمانند. داستان از جایی که راوی مطمئن می‌شود افسانه می‌خواهد ترکش کند، اوج می‌گیرد و رفته‌رفته بهتر و بهتر می‌شود. درگیری‌های ذهنی و اندوه راوی در این بخش‌های روایت خوب از کار درآمده و هوشمندی دولتشاه آنجا بوده که برای همذات‌پنداری بیشتر خواننده با راوی و وضعیت و موقعیتش، به سمت کلیشه‌ها رفته. استفاده از کلیشه‌ها - نه به‌معنای انجام کاری تکراری و کسالت‌بار، که به‌معنای استفاده از کدهای شناخته‌شده و حتی تجربه‌شده برای عموم مردم- یکی از بهترین شیوه‌ها برای باورپذیر کردن متن و قابل درک کردن شخصیت‌هاست. زبان راوی در این داستان بلند هم از آن مقوله‌هایی است که نمی‌شود نادیده گرفتش. 
دولتشاه -گرچه کمی محافظه‌کارانه- در این اثرش دست به کار خوبی می‌زند؛ نزدیک کردن زبان داستان به زبان رایج کوچه و خیابان، یا به عبارت دیگر وارد کردن اصطلاحاتی که این روزها میان مردم و به‌ویژه جوانان رواج دارد و در محاوره درست و حسابی جاافتاده و با این حال هنوز بسیاری از نویسنده‌های ایرانی آنها را آنقدری قابل نمی‌دانند که وارد داستان بکنندشان. «این بازی کی تمام می‌شود؟» از این حیث جذابیت‌های زیادی برای خوانندگان می‌تواند داشته باشد و نوعی احساس معاصر بودن و فرزند زمانه خود بودن را یدک می‌کشد. این درست که اگر دولتشاه آن شتابزدگی را کنار می‌گذاشت، می‌توانست اثر بهتر و خواندنی‌تری تحویل مخاطبش بدهد، اما در همین حد و حدود هم «این بازی کی تمام می‌شود؟» آن کیفیت و جذابیتی را دارد که تبدیل شود به پیشنهاد این هفته «سلام کتاب». 
۳ بی‌ارتباط به کتاب، اما مرتبط با مقوله فرهنگ: همیشه اسفند که شروع می‌شود، احساس دوگانه‌ای در من به‌وجود می‌آید. از سویی شادم و جنب‌وجوش و شور و شوقی که در شهر و مردم می‌بینم، به وجد می‌آوردم، و از سویی نگران یا اندوهگینم و مدام ذهنم درگیر کسانی است که از نزدیک شدن عید شاد نیستند؛ پدرها و مادرهایی که شاید نتوانند ساده‌ترین خواسته‌های فرزندان‌شان را برای خوشحال بودن در عید برآورده کنند. 
پی‌نوشت:
۱- عناصر داستان، جمال میرصادقی، تهران، انتشارات سخن، چاپ هفتم، ۱۳۹۰

بررسی داستان های شاعرانه با حضور شمس لنگرودی در رشت

چهارشنبه 25 بهمن ماه کانون عصر چهارشنبه ما نشستی با عنوان داستان های شاعرانه در خانه ی فرهنگ گیلان (رشت) برگزار می کند. در این نشست که با حضور شمس لنگرودی و کیهان خانجانی برگزار می شود، اعضاء این کانون به بحث درباره ی تخیل و تحلیل ساختار چنین آثاری می پردازند. بررسی آثاری چون: پدرو پارامو - داستان های مارکز - آثار بیژن نجدی - معصوم های گلشیری و مکتب هایی چون اکسپرسیونیسم - امپرسیونیسم و سوریالیسم در دستور کار این نشست قرار دارد.

برنامه ی آتی این حلقه ی ادبی، رونمایی هفتمین کتاب از سری کتاب های عصرچهارشنبه ی ما، مجموعه داستان " از خانه تا خیابان " خواهد بود.

 همچنین اعضای این کانون در نظر دارند دهمین سال نشست های خود را در بهار آتی جشن بگیرند.

گزارش تصویری نقد کتاب جیرجیرک احمد غلامی در رشت

ادامه عکس ها را ایـــنـــجـــا ببینید

ادامه نوشته

روز بیست و هشت ام

یادداشتی زیر را سیاوش دانش آذر نوشته. سیاوش دوست نویسنده و ارومیه ای من است که چندسالی است ساکن دالاس امریکا ست. درمورد این موجود فعلأ چیزی نمی نویسم اما همین قدر کافی که وقتی رفت خیلی چیزها را هم با خود برد... قسمتی از یادداشتش که به من مربوط است را اینجا می گذارم. کاملش را در وبلاگ سیاوش دانش آذر بخوانید.
 

یک دوستی داشتم ایران که بودم ، اهل خرم آباد بود و هنوز هم فکر میک نم اهل همان جاست ، سال هشتاد و دو بود اولین مرتبه در یکی از جشنواره های حوزه ی هنری آشنا شدیم ، هر چند آن آشنایی زیاد هم سفت و سخت نبود ، اما بعد ها در جشنواره ها و کنگره های زیادی با هم بودیم تا این که نمی دانم چه طوری یکی از بهترین های دوستان ام شد البته به لطف دو چیز این دوستی استحکام یافت ، یکی این که هر دو نوشته داشتیم و می نوشتیم و نقد می کردیم ، ساده ترش این که هر دو داستان نویس بودیم ... و در یک چیز دیگر هم مشترک بودیم ، مثل یک... که به هیچ کدام مان وفا نکرد ، هر چند اصلن بعدن فهمیدیم که یک بازی بوده تا به هم دیگر نزدیک تر شویم ، آن موقع ها سن و سالی هم نداشتیم خب ... 
الان در تهران زندگی می کند و فکر کنم لیسانس و سربازی اش هم باید تمام شود ... اگر از من بپرسند چه کسی را دوست داری این جا ببینی می گویم خب طبیعتن برای این که این سمت تنهایم در کارهای ادبی دوست دارم چند تا نویسنده و شاعر خوب این کنار باشند تا قوت قلب هم باشیم و هم دیگر را هل بدهیم . 
شاید به عنوان اولین اسم اسم آیت دولتشاه را بیاورم . این روز ها رمان اش هم منتشر شده و قبلن هم یک مجموعه ی کوتاه هم منتشر کرده بود . کما این که نمی دانم هنوز به این مرحله از معرفت نرسیده که برای من پست کند . شاید هم بارها این کار را انجام داده و هنوز به دست من یکی نرسیده ، هر چند آدرس یا همان نشانی ام را هم ندارد . 
به هر حیث می خواستم بگویم این ور وقتی که مدتی ساکت می مانی و می بینی دوست های ات در آن ور که ور شماست ، کارهایی را می کنند که دوست داشتی آن جا بودی یا آن  ها این جا بودند و در این کارهای شان سهیم ات می کردند . دوست دارم بگویم که می خواستم الان آیت این جا بود و می نشتسیم و بارها و ساعت ها برای هم از داستان های قدیمی می گفتیم و می خواندیم و ... البته چند تا از دیگر دوست ها هم بودند بد نمی شد مانند این خلیل رشنوی که آن هم دوست داشتم این ور بود ... 
اگر کسی به آیت دست رسی داشت به او بگوید که این کتاب ها را برای من بفرستد بد نیست . 

ما یوسفانِ داستان

 گفته‌های کیهان خانجانی در اختتامیه‌ی دومین دوره‌ی جایزه‌ی ادبی کتاب سال هفت‌اقلیم

ماجرای  داستان و نویسنده‌ی داستان و چاپ داستان، ماجرایی است مکرر، که بازگفتن آن، سر باز کردنِ برخی زخم‌هاست و نگفتن آن، به چرک نشستنِ همان زخم‌ها. گویی در این حدود یک قرن تاریخ داستان ایران، غالبا هر تغییرِ دوران، برابر بوده است با این گفته‌ی برشت: پس از التیام زخم، دردِ بخیه آغاز می‌شود.

منقّدان بسیاری از نظرگاه‌های گوناگون به این معضل نگریسته‌اند و ریشه­های تاریخی و اجتماعی و فرهنگی و حتی دیوان‌سالارانه‌ی آن را به نقد کشیده‌اند. این‌بار بیاییم به ریشه‌های فردی این قضیه نگاهی دوباره بیندازیم. آنگاه پر بیراه نیست اگر این گزاره را به‌کار بندیم: ماجراهای بزرگ، گاه ریشه در چیزهای کوچک دارند:

 جرح­کنندگان داستان­، به شکلی کافکایی، «گروه محکومینِ» داستانند. داستان‌نویسانِ بالقوه‌ای که فرافکنیِ بالفعل نشدن‌شان، تعدیل داستان‌هایی بوده است که خود دوست داشتند با این کیفیت بنویسند.

برماست که دریابیم چه شد و چگونه، که چنین می­کرده­اند؟ آیا مام­وطن لوازم مطلوب‌تری برای ما مهیا کرده بوده است؟ آیا اصلا متوّهمیم که بهتریم؟ فی‌الواقع در این دو نکته، حقوق کدام بیش­تر است؟

 واقعیت این است که حتی برخی از نقدهای دوستان ما اشتباه است. داشتنِ نگاه ایدئولوژیک فردی، نافیِ آفرینش داستان نیست. بسیارانی از نویسندگان در تمام قاره‌ها چنین نگاهی داشته‌اند و آثاری شاخص آفریدند.

اما با جمعی و اجباری کردنِ این نگاه نمی­توان سنت آفرید. سنتی که در آن خبری نیست از: نگاه هدایت به تاریخ، واژگان شخصیت‌های چوبک، کالبدشکافیِ فردیت توسط گلستان، طنز تلخ‌وتیره­ی صادقی، روحِ جمعیِ مردمان ما در کتاب­های ساعدی، عصیان فرد بومی بر مناسبات از نگاه دولت­آبادی، بلوغ تفکر در افراد طبقه­ی زیرین اجتماع در آثار محمود، تاریخ معاصر در داستان­های علوی، مطالبات انسان معاصر در نوشته­های گلشیری، و... .  شیر بی‌یال و دم و اشکم است این داستانِ منظورِ نظر!

غافلند که سنت، پروژه‌آفرینی نیست؛ پروسه‌ای قرناقرن است. و مهم‌تر آن‌که سنت، چنین ساده، زدودنی نیست. سنت، یک ماهیت است. سنت داستان‌نویسی، خودبسنده است؛ خود می‌آفریند و خود تصحیح می‌کند و خود می‌میراند. گلخانه نیست که سیفیِ داستان‌نویس از آن به‌درآید.

  شکست‌خوردگانِ داستان نباید که پشت کتاب‌ها، بلکه باید پشت داستان به‌خاک برسانند. آنان نیز چون ما جادوشدگان داستانند، اما جادو یا سبب استحاله است یا مسخ.

پس از انقلاب مشروطه تا 1318 با اتکا بر سنت حکایت‌های فارسی و داستان غربی، کسانی چون طالبوف، مراغه­ای، دهخدا، جمالزاده، هدایت، چوبک و علوی با آثارشان آمدند و نویسندگانی پاشنه ورکشیدند. سه دهه، زمان اندکی نیست؛ چه آفریده­اند؟ چرا؟ چون سنتِ پیش از خود را نه حتی تحصیح که نفی کرده‌اند. سنت درانداختن، بی‌پشتوانه‌ی سنت مقدور نیست. حذفِ داستان، حذفِ ادامه‌ی سنت است. حذفِ بزرگانِ پیش از ما، حذف سنتی است که پشتوانه‌ی سنت دارد.

هنوزاهنوز حتی در عرصه‌های مِلک‌طِلق­شان، از همان نخست، بهترین­ها از آنِ دیگران بوده است: در سرودها، «بهاران خجسته باد»؛ در موسیقی، «نی نوا» از علیزاده؛ در فیلمنامه، «روز واقعه» از بیضایی؛ در غزل جنگ، «مردی که یک پا ندارد» از بهبهانی؛ در شعر نیمایی جنگ، «نام تمام مردگان یحیی است» از سپانلو؛ در داستان‌های کوتاه جنگ، محمدرضا صفدری و اصغر عبداللهی و قاضی ربیحاوی؛ و بسیار نمونه­ها از این­دست.

مصادیق بالا یعنی که باور کنند وجوه مشترک داریم:

تمامیت این خاک را تمامیت تاریخ خود می‌دانیم؛ با هرآن‌گونه جنگی مخالف بوده‌ایم و شهیدان این بلاد، عزیزانمان بوده‌اند؛ در بمباران و تحریم‌ها و ناامنی‌های اجتماعی و اقتصادی صبوری کرده‌ایم؛ قانون را ملاک مدنیت می دانیم؛ زبان فارسی را خانه‌ی هستی خود کرده و بدان می‌بالیم؛ و مشترکات دیگر.

و در این میان، سخنی با دوستان داستان:

حالیا بر ماست که دردِ مشترک، ما را دور هم گِرد آورد. این دورِ هم مجموع شدن، نه به معنای نفی نقد صریح، که با چه نیتی به نقد نشستن است. بی‌راه نیست اگر بگوییم ما نویسندگان حقیقی داستان و آنان، بالای یک بامیم و ممکن است از سویی دیگر بیفتیم. هرآن‌گونه حاشیه و رجزخوانی و ترور شخصیت یکدیگر، تنها نصیبی که برای‌مان خواهد داشت، بازماندن از آفریدن داستان خلاقه است. چرا که روحِ رو به افول نمی‌تواند داستانی رو به اوج بیآفریند. یادمان باشد، حذفِ حقیقتِ آدم‌ها، به‌مراتب بدتر از حذفِ داستان‌های آن‌هاست.

اما وضعیت حال چگونه است و عاقبت کار چگونه؟

اکنون، بسیارانی هرروز و هرروز، داستان­هایی را از فضای مجازی تهیه می‌کنند و می‌خوانند و لذت می‌برند و می‌آموزند و به‌یاد می‌سپارند و معرفی می‌کنند. در این میان، فقط چرخه‌ی تولید و اشتغال و ارزش‌افزوده مختل شده است.

عاقبت، همین اندک حواریون‌_ که از غم نان و نام و ناچاری، توّابان داستان شده‌اند _ از بر زبان راندنِ نام­هایی سر باز خواهند زد تا که قضاوت نشوند؛ همان­گونه که برخی اکنون چنین می­­کنند.

حالیا اما، بسیارانی برای گفتن خاطره‌ای از گلشیری از هم سبقت می‌گیرند؛ همزمان با بغض و لبخند، یاد فلان حرفِ او می‌کنند.

اگر به سالیانی، عموهای خسته‌مان به ‌نام مستعار داستان و شعر می‌نوشتند، روزگاری شود که فرزندانی، نام پدر از خود برگیرند، تا میان همنسالان سر بالا آورند.

باشد که چنین نباشد.

گزارش نقد و بررسی رمان"شهریور هزار و سیصد و نمی دانم چند.." طلا نژاد حسن

گزارش نقد و بررسی رمان"شهریور هزار و سیصد و نمی دانم چند"  نوشته "طلا نژاد حسن "در جلسه گروه داستان خانه فرهنگ گیلان 23 آبان 91

در این جلسه بدنبال نقد شفاهی، نقدهای مکتوب نیز ارائه شد که ذیلا به آنها خواهیم پرداخت
نویسنده در ابتدا چنین گفت:
کتاب "دختر رعیت"  آقای به آذین من را به سمت نویسندگی سوق داد. مطمئنا آثار من از اقلیم جنوب و قلم احمد محمود تاثیر گرفته است ولی قبل  از آن مدیون نویسندگان شمال ایران هستم در دورانی که داستان، وام دار شعر بود و من خوشحال هستم که شمال و جنوب ایران دارای سنت و هویت مشترک فرهنگی است نه در کثرت ادبی بلکه در بازتاب و بازخورد عمیق ادبی. آرزو دارم ادبیات داستانی مانند دهه های قبل به شکل جدی تکرار شود و به عمق بیشتری برسد و از حالت ساختگی و معنا باختگی.....

ادامه نوشته

مراسم  سالروز تولد 71 سالگی بیژن نجدی، نویسنده  و شاعر گیلانی، در خانه فرهنگ گیلان

در این مراسم که با همکاری دو گروه شعر با دبیری عباس گلستانی و کارگاه داستان عصرچهارشنبه ما با دبیری  کیهان خانجانی  در محل خانه فرهنگ گیلان(به عنوان نهاد مستقل فرهنگی) برگزار شد، بسیاری از چهره های مطرح داستان و شعر استان گیلان حضور داشتند. در ابتدای این مراسم، کیهان خانجانی(مجری برنامه) با خواندن شعرهایی از بیژن نجدی، از میهمانان گروه داستان عنایت سمیعی  و حسین سناپور دعوت به سخنرانی کرد.
 
پس از گفته های این دو منتقد و نویسنده  درباره  سیاق زبان، شیوه تخیل و سایر عناصر در داستان های نجدی، نوبت به میهمانان گروه شعر علی مسعودی نیا و بابک حیدری رسید.
ادامه مراسم همراه بود با خواندن نوشته ای از سیدعلی صالحی درباره نجدی و آثارش. این پیام، به نیابت از شاعر، توسط یک روزنامه نگار جوان گیلانی خوانده شد.
مراسم با نقل خاطراتی درباره نجدی توسط حیدر مهرانی که بسیاری معتقدند هنرمندان شرق گیلان مدیون راهنمایی ها و تشویق های اویند، ادامه یافت.
سپس همسر نجدی پروانه محسنی آزاد مطلب کوتاهی درباره هنر و هنرمند خواند
. در ادامه
یادبودی از جانب خانه فرهنگ گیلان به همسر زنده یاد نجدی، اهداء گردید. مراسم اهداء یادبود به ایشان، همراه بود با خواندن گزاره هایی از آندره ژید توسط مجیددانش آراسته.در پایان این مراسم فیلم قصه مرا پایانی نیست اثر رضا مجلسی که بر اساس داستان شب سهراب کشان­ بیژن نجدی ساخته شده است.
 

                            گزارش تصویری مراسم را  اینجا ببینید.

دور زدن ممنوع!

مدتی است جایی مشغول کار شده ام که سرشار از عدد و رقم است. از کارم راضی ام و حس می کنم حضورم هم مثبت بوده اما یک نکته اینجا وجود دارد و آن هم اینکه بر خلاف گذشته، همکارهایم کوچکترین دغدغه ی ادبی و هنری ای ندارند و فقط با اعداد و ارقام زنده اند. با اینکه هنوز هم جزیره ام را حفظ کرده ام و سرسختانه در حال خار بوته چیدن دور و ور آن هستم، اما خیلی از دوستان که از کار جدیدم خبر دارند می پرسند چرا یک کار مرتبط با ادبیات انتخاب نکرده ام و حاضر شده ام فضای کاری ام را عوض کنم. راستش این تصمیم از خیلی هم از روی ناچاری نبود. از کارهای فرهنگی کردن خسته شده بودم و نیاز به یک کار درست و حسابی تر داشتم. نمی دانم بعدها از این تصمیم پشیمان می شوم  یا نه اما در حال حاظر به تنها چیزی که فکر می کنم، این است که اگر نمانم، یعنی اینکه چون من نتوانسته ام جایی بین آدم هایی که با آنها دغدغه ی ادبی ندارم باز کنم مجبور شده ام دمم را روی کولم بگذارم و برگردم سر جای اولم. این یعنی فرار. در صورتی که اکثریت جامعه را همین آدم هایی که دغدغه ی ادبی ندارند، می سازند. همین آدم هایی که هنوز هم می پرسند (کتاب در مورد چی می نویسی) و اینکه (این همه کاری که می کنی پولی هم ازش در میاد یا نه؟) جواب این سوالات سخت است اما چاره ای نیست، زندگی ما سرشار از همین فاصله ها و پارادوکس هاست. رویائی اش این است که روزی آدم چیزی بنویسد که برای این آدم ها جذابیتی داشته باشد و وقتی آن را می خوانند نپرسند ( خوبه جالبه، قشنگ کلماتو ردیف می کنی اما خب که چی؟) فکر می کنم این همه فاصله ای که بین جامعه و ادبیات افتاده است، حاصل این فرارهاست و این که هر وقت دیده ایم فاصله زیاد است، به جای پیمودن مسیر، دور زده ایم و برگشته ایم سر جای اولمان و خودمان در میان خودمان احساس امنیت خاطر کرده ایم. امیدوارم تصمیم درستی باشد.

 گفته‌های کیهان خانجانی در مقدمه‌ی جلسه­ی نقد کتاب آدم­های دو بخشی

جلسه‌ی نقد مجموعه داستان آدم‌های دوبخشی نوشته‌ی نینا گلستانی از سری کتاب‌های «عصر چهارشنبه‌ی ما» نشر فرهنگ ایلیا، شهریور جاری، در کانون داستان «شنبه‌ی رشت» در خانه‌ی فرهنگ گیلان برگزار شد. در این جلسه، نخست داستان‌نویسان عضو این کانون نقدهای مکتوب خود را خواندند و سپس نظرات میهمانان گفته شد. و در آخر نوبت به پرسش و پاسخ با نویسنده رسید. برنامه با تقدیم یادبودی به این داستان نویس پایان یافت.

اگرچه حق با ماست

حق با ماست اما برخی از واقعیت­ها را در نظر بگیریم، یکی این‌که مخاطبان داستان‌کوتاه محدودند؛ دوم این‌که مخاطبان داستان کوتاه خلاقه محدودترند. چراکه  بر اساس تقاضا، عرضه صورت نمی‌گیرد. تفاوت جهان عینی که بر ما هوار می­شود و جهان هنر در همین است، هر دو تولید می‌کنند اما این کجا و آن کجا! تنها نوع تولید که عرضه می­کند اما نه بر اساس فرم تقاضا، تولید خلاقه‌ی هنری است. نویسنده می­داند که بخش کثیری از مخاطبانش را  به دلیل نداشتن آگاهی، عدم پشتوانه­ی مطالعه، نبودِ معرفی و بازاریابی کالای هنری، مغضوب واقع شدن توسط سیستم­های اداریِ فرهنگی از دست می­دهد اما همچنان بر کیفیت تولید خود مُصر است.

 وودی آلن جمله­ای دارد که نقل به مضمونش این است: «ما چپ­ها می­دانیم که حق با ماست اما این را فقط در حلقه‌ی خودمان می­دانیم.» ما نویسنده­ها می­دانیم داستان کوتاه ایران در قواره­های جهانی است، اما این را فقط در حلقه‌ی خودمان می­دانیم. اگر  بتوانیم این آگاهی را در پیرامونمان به وجود بیاوریم، اگر بتوانیم فاصله­ی بین نویسنده و خواننده را کم کنیم، قدمی به پیش برداشته­ایم. بگذاریم خواننده بیاید و حتی سوال­های غیرحرفه‌ی‌اش را از نویسنده بپرسد: چرا داستان ناگاه تمام شد؟ چرا نتیجه نگرفتیم؟ چرا حادثه نداشت؟ اصلاً این­ها را می­نویسید که چه؟!... و نویسنده برایش بگوید: شروع بی‌مقدمه، پایان باز، فرم­ها، ...

بله ما می­دانیم حق با ماست اما کِی این حق را تکثیر کردیم میان طبقه­ی متوسط؟ اگرچه این کار، بار مضاعفی بر دوش نویسنده است. چرا نویسنده­ باید این بار­ را به دوش بکشد و این فاصله را پُر بکند؟ وظیفه­ی نویسنده آن چیزی است که هنری جیمز می­گوید، فاکنر می­گوید: «پروراندن حادثه و شخصیت، و به انتها رساندن آن.» بعد دیگر مربوط به واسطه‌های فرهنگی است. اما به شتر می­گویند چرا گردنت کج است، می­گوید چه چیز من رج است! ما چه چیزمان حرفه­ای است که واسطه­های فرهنگی ما حرفه­ای باشد! این باری است که خود باید بر دوش بکشیم.

راه ماندگاری ما راسته­سازی است؛ راسته­ی مسگرها، راسته­ی کتاب فروش­ها، راسته­ی ساغری­سازان. ما باید راسته­ی داستان داشته باشیم، چه در مراکز دولتی، چه در مراکز غیردولتی. شاید-حتماً- موافق شیوه­ی گلخانه­ایِ دولتی نباشیم اما اگر بخواهند آن­ را از هم بپاشند نگران می­شویم. چون به اجبار دوران و تاریخ، در عرض یکدیگریم نه در طول هم. اگرچه حق با ماست!

 

یادداشتی از نویسنده مهمان-محمود بدیه

 این یادداشت را محمود بدیه از بوشهر، با نظر به مطلب لَحَک های خرم آباد نگاشته است.

در بوشهر قبرهایی هست که به آن  قبرهاي امانتي مي گويند. مرده هاي  نازنين در  صف انتظار، به خط مي ايستند تا به مكان هاي مقدس تشرف يابند. قديم ها ،خيلي قديمي ترها ،قبرستاني كنار دريا در محلي باستاني بنام چغاب كشف شد  كه مربوط به تمدن ايلامي بود. پنج هزار سال از اين شهر مي گذرد. مي گويند زن الهه اي بنام كريشنا حاكم بود و در همين قبرستان چغاب دفن شد ، بنا به رسم آنزمان، دفن شده ها در خمره هاي شبيه به خمره ي شرابي جا داده  و به خاك سپرده مي شدند  كه در اصطلاح امروز به آن زير خاكي مي گويند!خب به هر علتي، شايد هم علت كفر آميز ، تقريبن تمام شهر و قبرستان  به دريا ريخته شد  و فقط تنها تنها نشانه هاي كوچكي از آن باقي ماند شايد فقط دو خمره، آره. يك خمره اسكلت انسان و ديگري شراب سنگ شده.

 پارسال پورفسور نبي پور مسئول پژو هشكده خليج فارس در نقطه اي از دريا ، خمره هائي شبيه خمره هاي باستاني شغاب كشف كرد. او مي خواست بداند چطوراين اجناس باستاني به اين محل منتقل شده اند.

او با يك نفر از دوستانش از همان چغاب يا قبرستان متوفا به طول هفت كيلو متر شنا بريد و به نقطه اي، كه من آنرا نقطه ي كور دريا مي نامم رسيد. خب وقتي كه  فتيله آقاي تاريخ خاموش شود، تخيل به ميان مي آيد.آنها زمان مد دريا، خودشان را عين خمره هاي سربسته  غير قابل نفوذ درآب، به دريا انداختند. توضيح اينكه در مد دريا ، آب با سرعت زيادي از جنوب ( چغاب در جنوب بوشهر واقع شده) به شمال و مخالف ساحل مي رود.

مردم شناسي اهل استراليا مدعي بود كه بخش هاي وسيعي از سياهان امريكاي جنوبي با كلك از افريقا به امريكا مهاجرت كرده اند. براي كساني، اين حرف بيشتر به يك جوك شباهت داشت تا اينكه ايشان از افريقا  سوار كلكي شد و  به جزيره اي در قاره امريكا رسيد. اين زير آب نرفتن خمره ها و مسافتي اين چنين طي كردن يا اينكه بايد بپذيريم خمره ها با پاي خودشان راه گرفته اند و رفته اند يا از همان كلك استراليائي استفاده شده منتها سوال اين است كه زن و مرد افريقائي براي زنده ماندن راه مرگ پيش گرفتند تا به زندگي برسند و اين منطقي ست ولي در اينجا معلوم نيست كه كدام يك، بدنبال كدام كس بوده است.زندگي بدنبال مرگ يا مرگ بدنبال زندگي؟

خب براي رسيدن به اين حقيقت ها ما مجبوربه نام گذاري هستيم. چون بدون نام گذاري و لامكاني نمي شود راهي جست! من موقتن  اسم اين محل را ميه مي گذارم. كه درزبان عربي به آن آب مي گويند؛ آب در خشك رودهاي جنوب ،  آ آ آ آ آ آ آب نيست ،سراب است كه  اكنون به جاده هاي مال رو، به  قلو ه سنگ هائي به قامت يك انسان تبديل شده است. و ميه در فارسي ، كسر آخر ان به معناي شراب مي دهد.خب تيم غواصي دكتر نبي پور بعد از آن علامت گذاري اوليه، روز بعد دوباره به محل باز گشت و تحقيقشان را ادامه داد.آنها خمره هاي زيادي را از كف دريا بالا كشيدند و از اين متعجب شدند كه نيمي در خمره ها، استخوان سنگ شده انسان و نيمي ديگر شراب سنگ شده گذاشته شده است. به گمان آنها ، پيشينيان براين باور بودند كه اين  شراب، در مجاورت و جهت تسلي روح متوفا، آن زمان كه برمي خيزد و ندا در مي دهند،قابل دسترس و مبرم ترين پيش نياز متوفا مي باشد. ولي نتوانستند بدانند با چه وسيله اي  خمره ها پا كشيده اند و اين مسير را طي كرده اند؟ شايد انها درهيئت عزبي، قدم زنان به اينجا رسيده باشند يا اينكه با همان كلك استراليائي به مقصدي نامعلوم مي رفتند؟خب وقتي كه چيزي در تاريخ گم شود چيزي جز تخيل شاعرقادر نيست كه آنرا زنده كند .مگر امه سزرشاعر به كمك همين تخيل نبود كه به مردمش هويت داد.مردمي كه نمي دانستند از كجا آمده اند. زبانشان چيست. آنها در تاريكي ابدي گم شده بودند و امه سزر ، مارتينك را امه سزر كرد.مي گويند ساحل نشينان صداي امواج را نمي شنوند. از بس گوششان پر شده  ديگرچيزي به چشمشان نمي آيد. ولي صيادان ، مردم عادي، بارها در شب  ديده اند كه در همان نقطه كور دريا، كساني روي آب، آتش مي افروزند و مست و لا يعقل پايكوبي مي كنند.اگر هر اتفاق تاريخي معاصر، نتيجه و انعكاسي از گذشته ي ماست،  پس ما حق داريم براي شناخت امروز، به گذشته رجوع كنيم و اگر اين تاريخ گذشته كه خيلي ها براين باورند كه علت خوشبختي و بد بختي همه ماست ، چيزي نيافتيم، مجبوريم  با نشانه ها ، تاكيد مي كنم با نشانه ها( بارت مي گويد ؛  آزادي آدمي در آنست كه نشانه ها ئي را به دلخواهش مي آفريند تا بتواند با آن دلالت كند ) كمي به جلو برويم يعني دو هزار سال تاريخ به جلو برانيم. آنوقت روبروي اين پايكوبي ها ، مست و پاتيل شدن ها، آتيش برافرختن ها، در همان جا مي ايستيم و كوهي بنام ته شان مي يابيم.تقريبن كوه ته شان و به تعبير امروزي آتش دان ، درست روبروي همان نقطه كورفرضي دريا قرار گيرفته است. مجسمه هاي رقصنده  در مقابل اتش دان، تعبير تمثيل غار افلاطون در ذهن متبادر مي كند. جمعيتي رقصنده در مقابل كوه صيقل خورده ته چان بواسطه آتشي در پائين دشت، در محلي به نام بت خانه ، كه اسم امروز آن بتانه است  تلع لومي يابد. اين آتش دان بيشتر زماني افروخته مي شد كه كشتي هاي باربري ساسان به ساحل مي رسيد و براي با خبر شدن باربران در آنسوي كوه، افرخته مي شد. اما هنوز چيزي برما روشن نيست. ما در تاريكي نشسته ايم و به طرق مولانا به دست و پا و خرطوم فيل دست مي كشيم و هنوز حقيقت سور سات مردها، شايد هم زنده ها، كه  گاهي فقط گاهي در برابرمان زنده مي شوند،نامعلوم است. كسي چه مي داند شايد انها مغروق پيش از شادماني ما باشند كه در راه رسيدن به قله كوه ته چان در آب غرق شده باشند. اين ديگر بر همه روشن است كه از قله كوه ته چان، منبع  همه ابهاي جنوب ، اين پاك ترين سرشت بشر كه همه زشتي ها را مي زدودد از آنجا سرازير مي شود.

خب به اين قطعه گوش بدهيم؛

مادرم برام يك بارلالائي خواند.

لالائي ها ازگوشي آيپت پخش مي شد.

من تو خواب، لا.لا. لا نبودم.

تو چت روم بودم.

مادرآنقدر برام خواند تا خوابش برد!

بعد نشستيم . عروسكهاي جيغ جيغو هم از بالاي سرم پائين اومدند وشروع كرديم حرف زدن.

گفتم اسم تو تو تو تو چيست؟

گفتند هنوز مادر رو ما اسم نذاشته؟ گفتم اگه مامان اسم شماها گذاشت  قلي قريب، چيكار مي كنيد؟

گقتند هيچ. مي ريم رود و خودمون اووو مي ديم! توچي ؟ مامانت رو تو چه اسمي گذاشته؟

گفتم  قلي قريب.

گفتند خب مستر قلي قريب، خوشبختيم كه باهات آشنا شديم.

گفتم مرسي. من هم از ديدارتان لذت بردم. ولي به اين اسم منو صدا نزنيدها!

گفتند خب چي صدا بزنيم؟

گفتم؛ بگيد قريب قلي!

محمود بديه

* رود: يك اسم با دو معنا است. رود هم معني رودخانه مي دهد و هم نوازاد و بچه.

*اووو: اسم بوشهري آب است.

گزارشی دیگر از هفت اقلیم پانزدهم

گزارش سایت خبر خوان از پانزدهمین نشست هفت اقلیم.

گزارش روزنامه مغرب از پانزدهمین نشست هفت اقلیم

این گزارش در صفحه فرهنگ و هنر روزنامه مغرب پنجشنبه۲۳ شهریور چاپ شده است.

  

گزارش جلسه هفت اقلیم

گزارش خبرگزاری ایسنا از نشست پانزدهم هفت اقلیم.

گزاش خبرگزاری مهر نیوز از نشست پانزدهم هفت اقلیم.

گزارش تصویری پانزدهمین نشست هفت اقلیم

عکس های پونه ابدالی از نشست پانزدهم هفت اقلیم را اینجا ببینید.

مطلبی از دوست نادیده، محمود بديه از بوشهر با نظر به مطلب باور کنید و ورود به دنیای مردگان

در بوشهر در نقطه اي از كور دريا (اين نقطه گرائيست كه بين دريانوردان مرسوم است)
ويا به شناگراني اطلاق مي شود كه از ساحل تا دور  دورهاي دريا شنا مي برند.
 درآنجا دريا از تملك مردگان و حتا زندگان بيرون مي آيد .
 شنيده ها  همه حكايت از آن مي كنند كه ماهي ها در شب مي ميرند.
 و روز بدنيا مي آيند!
 آيا اين ثنويت ، تملك ارجائي از مردگان به زنده هاست يا برعكس؟ مي گويند؛ دريا رنگي به خود مي گيرد كه دراصطلاح محلي به آن ميه مي گويند!
كسي بدرستي معناي آن را نمي داند.عقيده اي خرافي رايج است كه مي گويد؛ رمز گشائي اين كلمه ممكن است طلسم دريا را بشكند و دريا خالي از سكنه شود.
خب. اين حرف شايد حقيقت داشته باشد.چنانچه مشابه همين نقطه و صيدگاه درخليج مكزيك به تملك مردگان درآمد. كسي چه مي داند شايد مركز زاد و لد جهان در همين مكان باشد. خب.امشب ديگه بس است. چون ننه درياي ما، همه را خواب كرده.حتا ماهي درياي شما!

توضيح اينكه خليج مكزيك بدليل صيد بي رويه خالي از ماهي شده است




همسایه دیوار به دیوار

 چند روز پیش یادداشتی در نیمه ی سوخته نوشته بودم با عنوان سقف فقط یه سطح صاف نیست! دیروز به واسطه ی ابراهیم مهدی زاده نازنین، دوستی از بوشهر به نام  محمود بديه با بنده تماس گرفت و اطلاع داد که یادداشت من را خوانده و در رابطه با آن، مطلبی نوشته و می خواهد آن را برایم ایمیل کند. مطلب بسیار جالب و تأمل برانگیز بود و بد ندیدم که آن را اینجا بگذارم. سپاس از دقت نظر محمود بدیه عزیز و آقای مهدی زاده که واسطه ی این ارتباط جالب بودند.

همسایه دیوار به دیوار

خسته نباشي دوست عزيز. خوشا به حالتان، حالش را ببريد. اما مورد ما چيز ديگريست.حيونكي ، شمپانزه ما اين حال ها به كسي نمي دهد. حقيقتش روز اول به نيت دست آموز شدنش ، چه و چه  كارها و چه چيزها كه نكردم. حتا به توصيه دوستم ، كتاب همشهريمان ، انتري كه لوطيش مرده بود خريدم وخواندم.هرچند كه بين اين حيونكي ها تفاوت زيادي بود. تفاوت مطيع شدن و نافرماني. بهر حال جواب نگرفتم.نه. من اين كاره نبودم و نه شمپانزه با چيز ميزي كي فور و دست آموز شد.

اما حقيقتش وقتي كه فكر اين داستان چوبك مي كنم به خودم مي گم ؛ اين دست آموز شدن هم درد سرهاي خودش را دارد. هم خودش را مي كشد و هم طرف را مي كوشت.ببخشيد قاطي كردم.خب بلاخره با شمپانزه دوست شدم. اوائل كمي مي ترسيدم كار دستم بدهد.ياد اون سنگ افسانه اي مي افتادم كه در خواب صورت دوستش را ناك دان كرد. البت اون خرس بود. خب . مي خواهم اقرار كنم  در اين مدت خيلي چيزها هم از شمپانزه آموختم. مثلن همين چيزها ، مطيع نشدن و از همه مهم تر،كم كم يه حس هاي شمپانزه اي به خودم گرفتم.چطور بگم ؛ يك نوع حواس بوئيدن. مثل بنجي كه مي گويد؛ كدي بوي درخت مي دهد.

هميشه همراهم بود حتا زمان مطالعه. شايد باور نكنيد، داستان برايش مي خواندم. اوائل هم خوشش مي آمد و مثل انترچوبك كي فور مي شد..

خب كتاب است تاثير مي گذارد. بله كم كم تغير رويه داد و ختم كلام ، از بس شنيد كه فرديت راوي نتيجه تلاش راوي براي  حفظ فرديت نيست نااميد شد. تا اينكه همين امشب كه وبلاگ شما را مي خواندم، ديدم حيونكي شمپانزه به سقف داستان شما خيره شده.به ترك عنكبوتي سقف بالاي سرم چنگ انداخته... آه خانم يا آقاي رويا، مي داني چقدر زيبائي. اين را من نمي گويم.شمپانزه درونم مي گويد!   

محمود بدیه

گفته‌های کيهان خانجانی در مراسم رونمايی مجموعه داستان «اينک تهمينه» شبنم بزرگی

عصر چهارشنبه ۲۷ تیرماه ۹۱ خانه فرهنگ گیلان شاهد رخدادی فرهنگی بود که در شهرستان ها کمتر شاهد آن بوده و هستیم. رخدادی که حالا دیگر در بین دوستان نویسنده ی رشتی به عنوان یک سنت زیبا در آمده است. رونمایی از مجموعه داستان اینک تهمینه نوشته شبنم بزرگی بهانه ی مناسبی بود برای گرد آمدن تعداد قابل توجهی از نویسندگان و علاقه مندان به ادبیات و بحث و جدل در مورد داستان و داستان نویسی. کیهان خانجانی به عنوان مدرس و مسئول کارگاه داستان نویسی عصر داستان ما در این این جلسه سخنرانیی با عنوان ما می نویسیم پس هستیم داشته است. چکیده ای از آن به همراه تصاویری از این نشست را اینجا ببینید.

ما داستان می­نویسیم پس هستیم

1. چرا خانواده‌ها را به اين مراسم دعوت کرديم؟

 اگر بخواهيم بزرگ‌ترين مشکلات نويسندگی را در جامعه‌مان بررسي کنيم، اولينِ آن‌ها نبودن سنديکا است. عجالتا باید جای خالی آن را با نهادهای کوچک مستقل و مردمی پرکنیم. نخستين نهاد يک اجتماع، خانواده است, و می­تواند تأثير بسیاری در حمايت از داستان‌نويسان داشته باشد. مي‌گويند هرکسي از هر جايي رانده شود، به خانه‌اش بازمی­گردد. بايد سعی کنيم با آثارمان وارد خانه‌ها شويم, و خانواده‌ها را به جمع خود وارد کنيم تا بتوانيم از حمايت آن­ها در این  روزگار سخت برخوردار باشيم.

2.آیا داستان چیزی را تغییر می­دهد؟

 پيش‌ترها، اگر مي‌خواستند آرمان‌گرايانه به دنيا بنگرند می­گفتند که می‌شود با ادبيات جهان را تغيير داد. این نظر اگرچه کارکردگرايانه نبود اما در ذات خود انسانی, آرمانی و پویا بود. اما امروز در دنيايي که اقتصاد، رسانه‌ها، سياست و خيلی از مقوله‌ها پيچيده شده است، نمي­توان به راحتي چنين گفت. البته می­دانيم که ادبيات می‌تواند برانسان و  جهان تأثير می­گذارد و اين تأثير در درازامدت به تغيير می­انجامد. چنين تأثير و تغييری بنيادين و مانا خواهد بود. اگرچه اين کار«صبر بسيار ببايد» می‌طلبد.

3.سانسور:

هرگاه نهادهای قدرت, قدرت‌مند بودند، سعي می‌کردند که ادبيات را به نفع خود جذب کنند، حتی  در دوره‌ی مغول‌ها. حالا چه مي‌شود که اين همه دافعه به وجود می­آيد؟: ضعف نهادهای قدرت. اما اگر نگذارند ادبيات، خروجي داشته باشد چه کنیم؟ آن‌وقت ادبيات گريز‌گاه می شود، و اين چيز کوچکی نيست. پناه بردن و مفر و تحمل هستی و هست‌ها چيز کوچکی نيست. اگر ادبيات داستانی نتواند تغيير به وجود بياورد، می­تواند تحمل به وجود بياورد, و اين‌گونه حق خود را ادا کرده است. اين مصرع را که طی قرن‌ها تکرار می‌شود به ياد بياوريم: «چنان نماند و چنين نيز نخواهد ماند».

4.ما چه کرديم و چه می‌خواهيم بکنيم؟

هيچ، همين! به قول هوشنگ گلشيري می‌خواهيم نماز داستان به­جا بياوريم. آگاه باشيم، «تاريخ» را که ريشه‌ی کلمه‌ی «داستان» است گواهی بدهيم، انسان را گواهی بدهيم، زندگي را گواهی بدهيم؛ و اين به‌هيچ‌وجه با های‌و‌هوی و رجز‌خوانی ممکن نيست. از تابستان 82 کانون داستان «عصرچهارشنبه‌‌ی ما» را در خانه‌ی فرهنگ گيلان به راه انداختيم. ما در کشوری که تاريخی مقطّع دارد، حدود يک­دهه چشم‌درچشم هم  نقد گفتيم و نقد شنيديم و تحمل کرديم و هم‌چنان هستيم. اما از آن‌جا که نگه‌داشتن, بسيار مهم‌تر از به‌وجود آوردن است، سعي کرده‌ايم جريان باشيم، نه موج. امیدواریم به سهم خود داستان را در طبقه‌ی متوسط جامعه انتشار دهيم تا ديگر تيراژ کتاب‌, چيزی‌که هست نباشد، و مراکز سانسور بدانند ما پشتوانه‌ی افکار عمومی را با خود داريم.

5.خلقِ خلاقانه­ی خلق:

 ساراماگو مي‌گويد «داستان بر تعداد شخصيت‌های روی زمين می‌افزايد.» مادام‌بواری، آناکارنينا، راسکولنيکف،‌ خنزرپنزری, خالد, احتجاب و ... هستند. ما شخصيت می­آفرينيم و آن­ها به­گمان‌شان شخصيت­های ما را با سانسور می‌ميرانند. اما ادبیات در ماهیت خود سانسورپذیر نیست. چيزی که نويسنده توليد مي‌کند، از جنس ذهن است اما چرا صاحبان عين, از ذهنی که به تلقی خودشان تخيل است, هراس دارند؟ اين همان ذهنی است که از خلق است و خلاقه است و خلق می‌کند. از جنس عين نيست، ميرا نيست، ماناست. ما داستان می نويسيم، پس هستيم.

مقاله ای خواندنی در مورد شازده احتجاب گلشیری

مقاله ی زمان پریشی در رمان شازده احتجاب نوشته حامد باقرزاده به نظر بنده یکی از بهترین پژوهش هایی است که در مورد رمان شازده احتجاب و بحث سیالیت زمان و ذهن راوی آن انجام شده است. این مقاله قرار بود در ویژه نامه روایت، مجله الفبا مربوط به مرکز آفرینش های ادبی چاپ شود اما با تعطیل شدن این مجله و عدم دسترسی به شماره های چاپ شده ی آن، مناسب دیدم این مقاله را ابنجا در دسترس علاقه مندان قرار دهم. حامد باقرزاده متولد ۱۳۵۷ کارشناس ارشد تئاتر از دانشگاه تهران است و تا کنون پژوهش های زیاد در مورد زمان در روایت و زمان صفر انجام داده است. این مقاله مفصل را اینجا بخوانید.

معرفی کتاب های مهجور 2

مجموعه داستان های اپیزوردیک یک وقت می بینید: در این کتاب 13 داستان که هر یک از سه اپیزود تشکیل شده‌اند گنجانده شده است. در داستان‌های این مجموعه راوی‌های متقاوتی گاه از اعماق جامعه و گاه از قشری تحصیل‌کرده یا نویسنده رویدادهای داستانی را شکل داده‌اند. توصیف روایات داستانی از نگاه اشیا و استفاده از زاویای اول شخص، دوم شخص و دانای کل در روایت داستان‌ها، از دیگر اختصاصات این آثار به شمار می‌آیند. محمدرضا کلهر، فارغ‌التحصیل رشته ادبیات انگلیسی و مدرس کارگاه‌های داستان حوزه هنری کردستان است. برخی داستاهای این کتاب تا به حال در جشنواره‌هایی چون جشنواره شعر و داستان دانشجویان سراسر کشور و کنگره «پرستش مهر» و برخی مسابقات ادبی دیگر رتبه‌هایی برتر را به دست آورده‌اند. در بخشی از داستان «زیر تاک روی صندلی» آمده است: « خواهر، ‌در نامه‌ای به برادر بزرگش،‌ نوشته است: سه روز است که دیگر صدایش را نمی‌شنویم،‌ صدای غرغرش را حتی، صدای اوقات تلخی وقت‌هایی که از خواب بیدار می‌شود، بهانه‌ها و دعواهایش را، حتی مثلا وقتی صبحانه تخم‌مرغ داشتیم و او مثل یک بچه لج می‌کرد و پنیر می‌خواست و اگر هم پنیر بود، حتما تخم‌مرغ می‌خواست... » مجموعه داستان «یک وقت می‌بینید»،‌ دی سال (1390)، ‌با شمارگان هزار و 100 نسخه از سوی نشر داستان راهی بازار کتاب شده است. این کتاب 124 صفحه و قیمت آن سه هزار و 500 تومان است. کلهر در حال حاضر دو مجموعه دیگر از سه گانه داستان‌های کوتاهش را آماده انتشار کرده است.

 

به نقل از وبلاگ محمدرضا کلهر

پ ن: چند جلد از این کتاب توسط نویسنده برای بنده ارسال شده است. دوستانی که مایل به خواندن و احیانأ نوشتن نقد و معرفی بر این مجموعه داستان هستند، می توانند کتاب را از بنده تحویل بگیرند.

 

داستان نامه آمد

 به نقل از وبلاگ فرشته نوبخت

شماره‌ی صفرِ «داستان‌نامه» منتشر شد. در این شماره می‌خوانیم: نقدی بر داستانِ ریزماهی، نوشته ی نداکاووسی‌فر – بررسیِ مجموعه داستانِ «ایستادن زیرِ دکلِ برقِ فشارقوی» نوشته‌ی داوود غفارزادگان-  درباره‌ی داستانِ «دختر خاله‌ها» نوشته ی جویس کارول اوتس -  داستانی از کورت کوزنبرگ، ترجمه‌ی رضا نجفی – نویسنده و مخاطب کجا به هم می‌رسند؟ - پیشینه‌ی قصه‌گویی در ایران -  اقتباس‌های ادبی و سینمایی -  پیش‌درآمدی بر تحلیلِ روان‌کاوانه‌ی داستان و داستان‌هایی از آیت دولتشاه و فرشته نوبخت... «داستان‌نامه» نشریه‌ای اینترنتی است که به همتِ جوادِ جزینی و مصطفا علیزاده منتشر شده است. برای دریافت آن می‌توانید اینجا کلیک کنید.

سخنرانی احمد بیگدلی در کارگاه داستان «شنبه‌ی رشت»  

احمدبیگدلی آخرین میهمان سال 1390 کارگاه داستان «شنبه‌ی رشت» بود. این کارگاه که از سال1387 اغاز شد، پیش­درآمد کارگاه «عصرچهارشنبه ما» است و فقط به مباحث بنیادی عناصر داستان می پردازد و از بخش های مختلفی تشکیل شده است:

1. تئوری­های عناصر داستان.

2. جمع خوانی ِداستان های برجسته ی ایران و جهان در راستای بحث های تئوریک.

3. داستان­خوانی ِنویسندگان عضو این کارگاه و بررسی آثارشان.

4. دعوت از نویسندگان و نقد کتاب­های آنان.

کارهای جانبی از جمله: چاپ نشریه، کتاب، گزیده ی داستان

متن سخنرانی احمد بیگدلی:

1.  قبل از هر چیز به شما تبریک می‌گویم که تصمیم گرفته‌اید از حیاط به پشت‌بام بروید و فراخ‌نای بیش‌تری را ببینید، چون نویسنده‌ها نمی‌خواهند همیشه در حیاط بمانند و فقط به چاردیواری اطراف‌شان نگاه کنند. آن‌ها می‌کوشند دنیای بزرگتری را پیش روی خود داشته باشند، آن‌ها می‌خواهند انسان ‌هایی بلندتر، بزرگ‌تر و ممتازتری باشند. البته در این راه سختی‌های بسیاری پیش روی شما قرار خواهد گرفت. نمی‌خواهم شما را بترسانم، اما این واقعیت است. باید تحمل کنید و ادامه بدهید. بارها و بارها به شما ظلم خواهد شد، اما اگر چادرها و کمربندها را سفت به کمر ببندید و صبور باشید، به نتیجه می‌رسید و پاداش تلاش‌تان را می‌بینید.

2.  اولین داستانم سال 1347 چاپ شد، اما اولین مجموعه داستانم سال 74. در این فاصله اتفاقات زیادی افتاد که برای من تجربه‌هایی ارزشمند و البته دردناکی را به همراه داشت. پس قسمتی از آن تجربه‌ها را برای شما بازگو می‌کنم تا اشتباهات مرا تکرار نکنید.

تا سال 52 داستان نوشتم و چندتا در مجله‌ی فردوسی چاپ شد. از سال 52 به شکلی تصادفی به نمایش‌نامه‌نویسی علاقه‌مند شدم. همان سال یکی از نوشته‌هایم در دزفول اجرا و با موفقیت روبه‌رو شد. همین تشویق‌ها باعث شد دست از داستان‌نویسی بردارم و بروم به سمت نمایش‌نامه‌نویسی. این اشتباه اولم بود! آن زمان نمی‌دانستم با یک دست نمی‌شود دو هندوانه را برداشت! حتی در یک دوره‌ای سراغ شعر هم رفتم و چند اثر چاپ کردم، اما بعد از مدتی دیدم نمی‌توانم ادامه بدهم. فهمیدم اگر بخواهم چند هنر را هم‌زمان دنبال کنم، نمی‌توانم هیچ کدام را به کمال برسانم و اگر امروز بخواهم تجربه‌ام را در اختیار شما قرار بدهم، می‌گویم که اگر می‌خواهید داستان‌نویس باشید، فقط داستان بنویسید.

 سیاست بازی هم قسمتی از گذشته‌ی من است که باعث شد از کارِ نوشتن عقب بمانم. این اشتباه دوم من بود. قبل از انقلاب، مدتی هم دنبال چنین مسایلی بودم، اما حالا اگر بخواهم با شما حرف بزنم می‌گویم نویسنده نباید خودش را پرت کند توی رودخانه. اگر خودش را پرت کرد، یا باید با جریان آب شنا کند، یا خلاف آن، که در هر دو صورت غرق می‌شود یا خیس می‌شود و  نمی‌تواند خشک بیاید بیرون. نویسنده باید کنار رودخانه بایستد و ناقدِ جریانات روزگار باشد. باید همه چیز را مشاهده کند و از آن بنویسد. مثل بالزاک که وقتی آثارش را می‌خوانیم، انگار تاریخِ فرانسه‌ی قرن نوزده را مرور می کنیم.

در سال 1360 دانشکده هنرهای دراماتیک را به دلایلی رها کردم و راهیِ یزدان‌شهر شدم و تا سال 1372 مطلقاً چیزی ننوشتم، هیچی! تنها آثاری که مطالعه می‌کردم، مربوط به ژول‌ورن بود! بیمار شدم و گرفتاری‌های مالیِ شدیدی به من هجوم آورد. تک تکِ روزهای آن دوازده سال به سختی گذشت، اما خاصیت آن سال ها چشیدن ِطعم تلخ و شیرین زندگی بود. پس به شما می‌گویم که در طول زندگی، همین لحظه‌ها را بنویسید و چیزی را پشت گوش نیندازید، چون بعداً وقت کافی نخواهید داشت.

3.  امروز اگر از خواب بیدار شوم و ببینم چیزی روی میزم برای کار کردن ندارم، احساس می‌کنم یک روز از زندگی‌ام رفته. به خصوص برای نویسنده‌ای در سن من که چنین چیزی برایش خطرناک و رنج‌آور است. خیلی‌ها در همین نقطه از نوشتن می‌بُرند و ناامید می‌شوند. شما نگذارید کارتان به این جا بکشد.

4.  هیچ‌وقت اصرار نکنید که تا چند داستان نوشتید، بی معطلی بدهید به یک انتشارات و چاپ‌شان کنید. همیشه برای چاپ کتاب وقت دارید و بهتر است وقتی دست به چاپ بزنید که به پختگی رسیده‌اید. وقتی داستان‌های‌تان شکوفا شد، فرصت چاپ هم به وجود می‌آید.

 

   در ادامه‌ی جلسه برخی از اعضای کارگاه و سپس احمد بیگدلی داستان­ خواندند و مورد نقد و بررسی قرار گرفت.

 در پایان کیهان خانجانی گفت: مشکل بیش‌تر ما این است که عکس ِضرب‌المثلِ «مرغ همسایه غاز است» در موردمان صدق می‌کند. خیلی از ما که به نوشتن مشغولیم، فکر می‌کنیم بزرگ‌ترین غم‌ها و گرفتاری‌ها را داریم، و اینجاست که ناسپاسیِ ما شروع می‌شود. بدون این که به سرنوشت سخت بسیاری از نویسندگان و اطرافیان مان توجه کنیم، روزهای زندگی را  بی‌تولید از دست می‌دهیم و فقط غر می­زنیم. دیدن و شنیدن ِمشکلات دیگران بزرگترین کارگاه داستان است.

 

 شهاب احمد پور

در به در به دنبال یک مودم اکسترنال!

از تهران که  به شهرستان سفر کرده باشی و هوش و حواست پیش دوستان اینترنتی و خان و زندگیت باشه و مودم اکسترنالت رو هم که فراموش کرده باشی(برای اینترنت کماکان دایل آپ)راهی نمی مونه جز اینکه هر از چندگاهی سری به یک کافی نت بزنی. کافی نت های شهرستان هم قربونش برم در تسخیر عشاق و دانشجوهای چت باز و جدا افتاده از هم اه و کیپ تا کیپ توشون آدم منتظر نشسته. سه دور چرخیدم که تونستم این سیستم خالی رو پیدا کنم و این چند خط رو بنویسم. تنها دلخوشی این جور وضعیتی، آمار بازدیدکننده هاست که به طرز چشم گیری کاهش پیدا کرده و آدم خیالش راحته که دوستان کمتر از روزهای عادی امکان پیگیری اتفاقات اینترنتی رو دارن. خلاصه اینکه فقط اومدم بگم که بد اوضاعیه و سعی می کنم با شکستن تخمه و آجیل این نقیصه رو جبران کنم. امیدوارم به زودی یه مودم پیدا کنم که حداقل دایل آپ بتونم وبلاگمو چک کنم. صفاتونو

راز کوچک سرزمين بزرگ

 متن کامل سخنرانی محمدحسن شهسواری در مراسم تقدیر از فرخنده آقایی

فرخنده آقايي در مصاحبه با شرق:  در مورد نوشته‌هايم هرگز لفظ شاهكار را به كار نمى‌برم چون هنوز در آن حد از خودشيفتگى نيستم. اما مى‌توانم بگويم كه سبك و سياقم براى خودم مشخص است. ذهن من در مورد كارى كه مى‌كنم روشن است. در مورد نويسندگان نسل سوم هم مى‌بينيد كه چه تعداد آثار شاخص و خوب در اين سال‌ها منتشر كرده‌اند.

«فرخنده آقايي» از نسل نويسندگان نجيب است: «محمدرضا صفدری»، «منیرو روانی‌پور»، «اصغر عبداللهي»، «شهریار مندنی‌پور»، «ابوتراب خسروی»، «علی خدایی» و ديگران. نويسندگاني که در آستانه‌ي انقلاب پنجاه و هفت، دهه‌ي سوم زندگي‌شان را مي‌زيستند. نسل آرمان. که اگر همچون «شهريار مندني‌پور» و «ابوتراب خسروي» آرمان‌شان داستان و جوانبش بود، به تمامي به آن دل دادند. و اگر مانند «منيرو رواني‌پور» روياهاي زن هم‌سرزمينش را در وهم و امر واقع پي‌گيري مي‌کرد، وطن را با آن تاخت زدند. و اگر چون «اصغر عبدالهي» بي‌قدري ديدند قواعد بازي را به هم نزدند و ماخوذ به حيا به خانه‌ي همسايه، سينما، به ميهماني رفتند. و اگر سر و دل به آينده باخته بودند قبيل «علي خدايي» با جوانان برخاستند. و از دست بايستگي‌ها بسيار.

و سر آخر فرخنده آقايي. از نسلي نجيب. غمخوار رازهاي کوچک زنان و مردان وطن در عرصه‌ي اجتماع. از مجموعه داستان «تپه‌هاي سبز» که بگذريم، فرخنده آقايي کلمه و روايت را در پستوي داستانش قرار مي‌دهد و دغدغه‌هاي مردمانش را در پيشاني داستان مي‌گذارد.

او در مصاحبه با روزنامه ي اعتماد مي‌گويد: من داستان اجتماعي مي‌نويسم و در داستان‌هايم سعي دارم مسائل و مشکلات زنان را مطرح کنم تا کمک کنم که يک قدم به سمت حل اين مسائل پيش برويم. مثلاً در «جنسيت گمشده» با مطرح کردن برخي مسائل نشان دادم که مشکلاتي وجود دارد و اين کمک کرد جامعه بپذيرد اين مشکلات وجود دارد و معتقدم همين مطرح کردن مشکلات است که کمک مي‌کند به سمت حل آنها پيش برويم. در اين مورد هم همينطور است. من راه حل و چه بايد کرد عرضه نمي‌کنم بلکه ...

ادامه نوشته

گزارش دوازدهمین جلسه‌ی ‌نقد کتاب هفت اقلیم به روایت رضا فکری

 دوازدهمین نشست ‌نقد کتاب هفت اقلیم اختصاص داشت به نقد و بررسی مجموعه داستان "برادرم رمضان" نوشته‌ی تینا محمدحسینی، نشر آگه

گزارش تصویری جلسه را اینجا ببینید.

این جلسه که روز جمعه بیست و هشت بهمن‌ماه و با حضور منتقدین آراز بارسقیان و رضیه‌ انصاری و اجرای آیت دولتشاه برگزار شد، آخرین نشست هفت اقلیم در سال 90 به حساب می آمد. ابتدای جلسه نویسنده داستان "فقط هشت هفته" را از مجموعه خواند و در ادامه منتقدان به برسی این کتاب نشستند. رضیه انصاری با اشاره به ذات کمال‌گرای نقد گفت: "برگزاری جلسات تخصصی نقد، برای کتابِ اولِ نویسندگان کارکرد بهتری دارد و سنجش داستان‌ها، به این نویسندگان کمک بیشتری می‌کند و درواقع در چنین جلساتی است که به معلومات او افزوده می‌شود و جلسه کارکرد واقعی خود را می‌یابد." وی افزود: "باتوجه به مشکلاتی که بر سر راه مهاجران افغان وجود دارد و با وجود تفاوت‌ها و اشتراکات فرهنگی میان دو کشور، نوشتن این کتاب باید پُلی باشد برای شناخت فرهنگ دو کشور. درواقع وقتی با یک نویسنده‌ی افغان روبرو هستیم و با یک پیش‌فرض فرهنگ افغان به سراغ کتاب می‌رویم باید این اتفاق بیافتد، اما این مشخصه چندان در متن کتاب پُررنگ نیست." وی با اشاره به حضور بعضی کلمات ناآشنا در داستان، وجود فرهنگ لغت در انتهای کتاب را برای مخاطب داخل ایران ضروری دانست و گفت: "صرف حضور واژه‌های افغان در داستان نمی‌تواند فضای افغانستان را بسازد و برای نمونه اگر "بولانی شکم‌پُر" را با غذای دیگری عوض کنیم اتفاق خاصی رُخ نمی‌دهد." وی ادامه داد: "به نظر می‌رسد نویسنده با درنظرداشتن مخاطب و این‌که چه کسانی کتاب را می‌خوانند کلمه‌های داستان‌اش را برگزیده و زبان با این‌که ساده و شسته‌رُفته و دوست‌داشتنی است اما به زبان فارسی معیار ایران نوشته شده است و اگر کلمه‌های خاص و همچنین اشاره‌های مستقیم به افغانستان و کابل را از داستان بیرون بکشیم داستان به هر مکان دیگری می‌تواند تعلق داشته باشد." وی با اشاره به لزوم فضاسازی مناسب گفت: "فضاسازی باید به شکلی باشد که با حذف چند کلمه با داستان لامکان و بی‌ربط به فرهنگ افغان روبرو نشویم." وی در انتها گفت: "داستان کوتاه را باید شبیه یک تابلوی معرق دست گرفت. نه یک کلمه کم و نه یک کلمه زیاد و نباید موجزگویی قصه را با اشکال مواجه کند."

در ادامه‌ی جلسه آراز بارسقیان منتقد دیگر جلسه برخورد با کتاب اول نویسنده‌ را به دلیل این‌که هیچ پیشینه‌ای از او وجود ندارد، امری دشوار دانست و گفت: "منتقد در نقد ابتدا به بخش‌های فنی نوشته و تکنیک اثر می‌پردازد و در بُعد سوم است که بر تفکر نویسنده و نگاه او به هستی متمرکز می‌شود." او با اشاره به این‌که شخصیت، موقعیت صحنه و احساس و همچنین پیرنگ از عناصر اصلی داستان هستند گفت: "به نظر من بار احساس این داستان‌ها بر باقی عناصر برتری دارد و برای نمونه به پیرنگ توجه چندانی نشان داده نشده است." وی یکی از دلایل این نقصان را تعداد اندک کلمات داستان دانست و گفت: "این‌که نویسنده این الزام را برای خودش در نظر می‌گیرد که مثلا بیشتر از نُهصدکلمه ننویسد نتیجه این می‌شود که هرچه تعداد کلمات کمتر باشد عناصر ذکرشده هم امکان پرداخت لازم را نمی‌یابند و شخصیت‌ها در حد اسم باقی می‌مانند و تعریف هویتی خاصی از آن‌ها داده نمی‌شود." وی همچنین داشتن جهان‌بینی را برای نویسنده امری اساسی دانست وگفت: "در داستان‌های مجموعه‌ی "برادرم رمضان" جهان‌بینی ناقص است و داستان‌ها اغلب پر از سوال و ابهام هستند." وی راویت اول‌شخص را برای نویسنده‌ای که قرار است با یک لحن یک‌نواخت همه‌ی داستان‌هایش را پیش ببرد ساده‌ترین نوع روایت دانست و گفت: "با توجه به این‌که هویت‌های متفاوت در اول‌شخص این داستان‌ها تقسیم نمی‌شود، با یک وضعیت Mono Tone در مجموعه مواجه می‌شویم که انگار همه‌ی داستان‌ها را دارد یک‌نفر روایت می‌کند."

آیت دولتشاه هم در ادامه‌ی جلسه گفت: "جایی که داستان‌ها وارد تناقضات اجتماعی شده است نویسنده موفق عمل کرده است و من نمی‌دانم چرا نویسنده اغلب از پرداختن به این تناقضات گریخته است." وی امتیاز مجموعه را بار عاطفی و خانوادگی آن دانست و گفت: "برخلاف داستان‌نویسان دیگر افغان که جنگ مبنای روایت‌شان است در فضاهای داستان‌های این مجموعه از جنگ خبری نبود و ما برای اولین بار با زندگی در افغانستان آشنا می‌شویم." وی داستان‌های "پخت اول" و "فقط هشت هفته" را داستان‌هایی از همین دست دانست که دریچه‌ی جدیدی به روی مخاطب باز می‌‌کنند.

مینو عبدالله‌پور نویسنده‌ی دیگر حاضر در جلسه گفت: "بحث خانواده در داستان‌ها پررنگ است و زنان هر اتفاقی که برایشان بیافتد خانواده را رها نمی‌کنند." وی افزود: "این آدم‌ها وابسته به فرهنگ و سنت خودشان باقی می‌مانند و درنهایت از خانه گریزان نمی‌شوند. درحقیقت نویسنده به زن‌هایی که مستقل هستند و و جدا از خانواده زندگی می‌کنند نپرداخته است." وی کوتاه بودن داستان‌ها را سبب پایان نگرفتن موضوع در ذهن مخاطب دانست و گفت: "اگرچه نویسنده مانند کسی که در تهران زندگی می‌کند به دنیای داستان‌هایش نگاه کرده و قصد واکاوی فرهنگ افغان را نداشته اما هرگاه به این خط روایت نزدیک شده داستان جذاب‌تری برای مخاطب‌اش ساخته است."

 

بهمن‌ماه نود

توی گدار چهارم گم شدیم

کاوه فولادی نسب عزیز در دومین بند از ستون این هفته اش در روزنامه فرهیختگان، اشاره ای به مجموعه داستان خویش خانه داشته است. این مطلب را عینأ اینجا می گذارم.

اصل مطلب در فرهیختگان آنلاین

۲- پیشنهاد این هفته سلام کتاب مجموعه‌داستانی است به نام «خویش‌خانه» نوشته آیت دولتشاه که نشر افکار منتشر کرده. بیشتر داستان‌های این مجموعه شانزده‌داستانی را می‌توان زیر عنوان «داستان‌های ناکجاآبادی» قرار داد و از این حیث خواندن این کتاب در میان انبوه رمان‌ها و مجموعه‌داستان‌هایی که در فضای شهری می‌گذرند، می‌تواند تنوع خوب و لذت‌بخشی باشد. به‌جز یک داستان، سایر داستان‌های مجموعه با زبان گفتاری روایت می‌شوند و نثر یکدست و روانی دارند. با نگاهی سختگیرانه می‌توان گفت که دایره واژگان کتاب محدود است، یا دست‌کم توقعی را که خواننده از اثر ادبی دارد، برآورده نمی‌کند. اما همین نگاه هم نمی‌تواند منکر خوش‌خوانی «خویش‌خانه» بشود. دولتشاه در داستان‌های این کتاب تسلطش بر ساخت مکان و پرداخت فضا را به‌خوبی نشان می‌دهد و با همین توانایی است که می‌تواند ناکجاآباد داستان‌هایش را شکل دهد و برای خواننده باورپذیر کند. او در بعضی از داستان‌های مجموعه‌اش مثل «قرارگاه متروکه»، «خویش‌خانه»، «نقش جنازه نبیه» و «کلوت» موفق می‌شود توانایی‌اش در ساخت مکان و خلق فضا و رنگ را با شخصیت‌پردازی‌های جذاب و تصویرسازی‌های زنده و پی‌رنگ خوش‌ساخت -که از عنصر تعلیقش به‌خوبی استفاده شده- درآمیزد و به ترکیب‌بندی مناسبی دست یابد که داستان‌ها را هم خواندنی و هم به‌یادماندنی می‌کند. بعضی داستان‌ها در این مجموعه وصله ناجورند: «کاش این خیابان تا ابد ادامه پیدا کند» و «آخرین دل‌نوشته استاد». اینها داستان‌های بدی نیستند، اما علی‌رغم قرابت مفهومی‌شان با سایر داستان‌های مجموعه، فضایی به‌شدت متفاوت با آنها دارند. دولتشاه می‌توانست با کنارگذاشتن این داستان‌ها، مجموعه‌ای یک‌دست را به خواننده‌اش تحویل بدهد که جهان ناکجاآبادی خاص خودش را داشت. حتی به نظر می‌رسد که می‌توانست با ایجاد تغییراتی کوچک در روایت‌ها و تکرار شخصیت‌ها و خرده‌روایت‌ها، داستان‌های مجموعه‌اش را با نخی باریک به‌هم متصل و کتابش را تبدیل کند به مجموعه‌ای از داستان‌های به‌هم پیوسته. اینجا شاید لزوم «نقد پیش از نشر» بیشتر به چشم بیاید. نویسنده می‌تواند پیش از نشر کتابش آن را به چند نفر نویسنده و منتقد ادبی و ویراستار داستانی بدهد و تردید هم نداشته باشد که نظرهایشان می‌تواند در کیفیت اثرش تأثیر مثبت داشته باشد و این کاری است که کم‌وبیش در همه‌جای جهان انجام می‌شود.

به عقب بر گردیم...

آیت دولتشاه

گزارش مفصل جلسه نقد کتاب خویش خانه در کتابسرای روشن، به قلم احسان عسکریان

لینک این گزارش در ایسنا و وب سایت نقد چهارشنبه

در ابتدای جلسه سیروس نفیسی منتقد و مجری جلسه به معرفی نویسنده پرداخت و گفت: "این کتاب اولین مجموعه داستان نویسنده است که در سال 89 از سوي نشر افکار به چاپ رسیده است و شامل 16 داستان کوتاه. دولتشاه كه از فعالان عرصه کتاب و ادبیات است، دبیری جلسات ادبی هفت اقلیم و همچنین دبیری يك جایزه ادبی به همین نام را نیز بر عهده دارد. داستان های دولتشاه كه دانش آموخته ادبیات نمایشی است، حضور فعالی در جشنواره های مختلف تا به حال داشته اند و مجموعه داستان چاپ شده اش هم نامزد جايزه گلشيري در سال جاري اعلام شده. دولتشاه همچنين در حال حاضر كارهاي محتلفي شامل دو رمان، یک مجموعه داستان و یک نمایشنامه را در دست کار و چاپ دارد."

پس از این معرفی، آيت دولتشاه داستان "خویش خانه" را که نام کتاب از آن گرفته شده، برای حضار خواند.

سپس نفیسی به اظهار نظر در رابطه با کتاب پرداخت و گفت: "در این مجموعه با تنوع زیادی روبرو هستیم و به همين خاطر يك رده بندی قطعی نمی توان در رابطه با آن انجام داد؛ اما اگر بخواهیم نوعي تقسیم بندی انجام دهیم، با داستان هایی روبرو هستیم از جمله همین داستان خوانده شده که فاصله مشخصی از روایت رئالیستی دارند. داستان هاي ديگري كه در اين رده قرار مي گيرند، شامل: "قرارگاه متروکه"، "خیره به ماه پنجره پنجره ای"، "نقش جنازه نبیه"، "آخرین روزهای ناصح" و تا حدي داستان "حکم"، هستند. داستان های دیگر مجموعه از این فضاي شگفت و متفاوت دور هستند و همان حال و هواي معمول را دارند و حتي داستان هاي  شهری و آپارتمانی هم در اين دسته دوم ديده مي شود. یکی از نقاط ممیزه مجموعه این است که داستان ها در فضاهای گوناگون و بسيار متفاوتي رخ می دهند، مانند: خوابگاه، گورستان، روستا، کویر، معدن، آزمایشگاه، شهر و ... البته نویسنده توان خود را فقط در دستمایه قرار دادن اين نوع فضاها و مکان هاي متفاوت به رخ نمی کشاند و در حوزه مضامین هم احاطه خود را نشان مي دهد."

نفیسی در ادامه به...

ادامه نوشته

رونمایی از دو کتاب انتشارات فرهنگ ایلیا رشت در کارگاه عصر چهارشنبه ما

     

آثار منتشر شده در انتشارات فرهنگ ایلیا  رشت، با تلاش کیهان خانجانی رفته رفته در حال تبدیل شدن به یک جریان شناسنامه دار و محکم ادبی اند. جریانی که دور از هیاهوهای مرکز، و با تکیه بر توانایی افرادی که دلسوزانه در راه بقایش زحمت می کشند، توانسته جایش را در بین مخاطبان باز کند. باعث خوش حالی است که شهری مانند رشت، با سابقه ی سیاسی و فرهنگی درخشان اش، جلساتی با این شور و حرارت برگزار می کند که خروجی هایش همگی در سطح بالایی هستند. در جلسه ی عصر چهارشنبه ما  که هر هفته در شهر رشت و با سرپرستی کیهان خانجانی برگزار می شود، این بار دو کتاب خواهران چاه نوشته ی مژده ساجدین و مرد مُرد نوشته ی مریم جوادی با حضور جمعی از نویسندگان و علاقه مندان به ادبیات داستانی رونمایی شدند. ضمن تبریک به این دوستان و مدرس این جلسات کیهان خانجانی در پایین گزارش مکتوب و تصوبری این جشن را ببینید.

گزارش مکتوب جلسه رونمایی

گزارش تصویری جلسه رونمایی

جک‌های لری، سرچشمه‌ها و کارکردهای ثانویه

جک‌های لری، سرچشمه‌ها و کارکردهای ثانویه تحلیلی زیبا در مورد گسترش مشکوک جک های لری از رضا ساکی که حتمأ  به خواندنش می ارزد. آغاز گر این بحث سید رضا شکرالهی با یادداشت در باب برخی خرده‌خنده‌های ایرانی بود.